پنج سال گذشت. حسرت ندیدن و نشناختن هاله - که چه عجیب و لطیف است که اغلب به نام کوچک میخوانندش - از آن مصاحبهی تلفنی در شب قبل از فوتش به جانم افتاد. آدمیزاد چقدر در دنیا بالا رود تا سهمگینی درد از دست دادن پدر و رنج زندان و سختیهای خانوادگی و لابد بیش از همهی اینها درد وطن را به جان بکشد و این چنین آرام، بیبغض و سلیم حرف بزند؟ چقدر روح او کارش را کرده و بارش را بسته و آمادهی رفتن بود، چه خود میخواست، چه نه. دنیا چه چیز دیگری داشت که به او بدهد؟
واکنشها به رفتن هاله اغلب از سر اندوهِ بر تلخی حادثه و جفای به مظلوم داغدیده، یا حتی - به قول سارا شریعتی - خشم بود، که به حق هم بود. راستش، آنقدر از گفتار و کردارش درس اخلاق میتوان آموخت که به گمانم حسرتِ نداشتنش ماتم بزرگتری میطلبد. اگر یک روزی باشد که ببینمش، به او میگویم که همان چند دقیقه که از کلامش شنیدم چه تکانی به من داد.
برای یادآوری او نیازی به تقویم و مناسبت نیست.