دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۲ مطلب در مارس ۲۰۱۷ ثبت شده است

حوالی ساعت ۵ پیغام می‌دهد که کارش را دارد جمع و جور می‌کند و اگر وقت دارم، برویم بیرون چیزی بخوریم. همان جای همیشگی هم‌دیگر را می‌بینیم و راه می‌افتیم سمت خوراکی‌فروشی‌ای که تازگی پیدا کرده. تا برسیم، از اتفاق‌های هفته‌مان تعریف می‌کنیم که انگار غیر از سفر کاری‌اش به لندن، بقیه‌ی اتفاق‌های هفته‌ی گذشته‌ی هر دویمان چندان جالب نیست. حال غر و نیم‌شکایت داشتیم هر دو. می‌رسیم به جای مورد نظر که غذای آماده می‌فروشد، انواع ساندویچ‌های جذاب. جلوتر از من است و سفارشش را به زبان چک دست‌وپاشکسته می‌دهد. تعجب می‌کنم که همین اندازه هم یاد گرفته در این مدت کوتاه. خانم مغازه‌دار اما چندان جالب با او برخورد نمی‌کند. تند و جدی است ولی فرصتی برای این‌که بفهمم چیزی شده یا نه نیست. نوبتم شده و به انگلیسی سفارش می‌دهم ولی خانم فروشنده چندان انگلیسی نمی‌داند. با کمک سوفی مطمئن می‌شوم که چیزی که انتخاب کرده‌ام ماست و مخلفات است و حساب می‌کنم. برخورد خانم فروشنده اما با من کاملا خوب و معمولی است و در آخر هم thank you را به زبان می‌آورد و می‌رویم بیرون. 

اتفاق عجیبی افتاده. سوفی می‌گوید بار قبل هم که آمده این‌جا، این خانم برخورد خوبی با او نکرده. موقع حساب کردن تحکم‌آمیز اشاره کرده که پول را بگذارد روی میز و از دستش نگرفته. دفعه‌ی قبل به انگلیسی سفارش داده ولی فروشنده تلاشی برای راه انداختن کارش نکرده، برعکس برخورد ملایم امروزش با من. گفت به خاطر او اصلا همین دو جمله‌ی چک را تمرین کردم که این‌بار انگلیسی سفارش ندهم!

ناراحتم و دست و پا می‌زنم دلیلی پیدا کنم که سوفی را آرام کنم. واقعیت اما این است که چه دلیلی؟ چه فرقی می‌کند مورد تبعیض دختر خاورمیانه‌ای با ظاهری شبیه ظاهر من باشد یا دوست کانادایی سفیدپوست من که کمتر کسی می‌تواند به تفاوت ظاهرش با دختران سفیدپوست اروپایی پی ببرد؟ به سوفی می‌گویم این‌جا بین شرق و غرب است؛ لابد عده‌ای متمایل به غرب‌اند و عده‌ای متمایل به شرق. "دلیل" دیگری به ذهن قفل شده‌ام نمی‌رسد... روی نیمکتی می‌نشینیم تا خوراکی‌هایمان را بخوریم. برای این‌که حال و هوا را عوض کنم، می‌گویم که امروز شروع سال نوی ماست. با هیجان می‌پرسد اول بهار رسیده؟ خوشحال می‌شوم که دختر سرزمین سوز و سرما از بهار نجومی می‌داند.  

۰ ۲۲ مارس ۱۷ ، ۰۱:۳۳

گاهی می‌افتم روی دور فیلم‌بینی. آخرین دور با Manchester by the Sea شروع شد به همراه چند فیلم ایرانی که از imv دیدم، همه هم مدت‌هاست که از اکرانشان گذشته البته: «متولد ۶۵»، «ایستاده در غبار»، «ملبورن»، «بادیگارد»، «حوض نقاشی»، «قصه‌ها» و «برف روی کاج‌ها».

از منچستر نمی‌نویسم چون واقعا سخت است. یعنی هنوز نمی‌دانم چرا این فیلم خوب بود. چون حجم آواری که وسط قصه روی سر آدم خراب می‌شد زیاد بود یا چی؟ فیلم‌بین هم که کلا نیستم که نظر مهمی داشته باشم. از بین ایرانی‌ها، «قصه‌ها» را واقعا دوست داشتم. به هر جای فیلم که فکر می‌کنم پر از بازی‌های درخشان و دیالوگ‌های تمیز است به نظرم. اما راستش امشب برای «برف روی کاج‌ها» بود که اصلا آمدم بنویسم. بی‌شک که ماجرا اعصاب‌خردکن بود. چیزی که برایم متمایزش کرد، حضور یک شخصیت (نسبتا) درست در قصه بود. بگویم که بابت گذشت این شخصیت از سر تقصیر شوهر خیانت‌کارش نیست که می‌گویم درست! ابدا. اصلا مهم هم نبود برایم که مسیر داستان چه می‌شود اما در عوض هر آن منتظر بودم ببینم رویا کی می‌افتد روی لج، خراب‌کاری، بی‌اخلاقی، فلان. تا ته قصه هم نیفتاد. دلش هم وقتی لرزید که زندگی قبلی را رسما تمام کرده بود و این چیز غریبی‌ست، نه فقط در واقع که در قصه هم. لابد برای واقعی شدن هر قصه باید تا می‌شود به خاکستری بودن شخصیت‌ها رنگ و لعاب داد. انگار مد این روزهای سینماست. گذشته‌ایم از دوران سیاه و سفید و حالا فقط خاکستری قابل قبول است. خوشم آمد که معادی برگشته سراغ شخصیتِ از مد افتاده. بعد هم این‌که، رویا آخرش که با دوستش بحث می‌کرد گفت «حقم بود که بدانم»، حرفی غیر از «می‌خواستم یا نمی‌خواستم بدانم». خوشحالم که این‌طوری تمامش کرد.

۰ ۱۴ مارس ۱۷ ، ۲۲:۳۰