حوالی ساعت ۵ پیغام میدهد که کارش را دارد جمع و جور میکند و اگر وقت دارم، برویم بیرون چیزی بخوریم. همان جای همیشگی همدیگر را میبینیم و راه میافتیم سمت خوراکیفروشیای که تازگی پیدا کرده. تا برسیم، از اتفاقهای هفتهمان تعریف میکنیم که انگار غیر از سفر کاریاش به لندن، بقیهی اتفاقهای هفتهی گذشتهی هر دویمان چندان جالب نیست. حال غر و نیمشکایت داشتیم هر دو. میرسیم به جای مورد نظر که غذای آماده میفروشد، انواع ساندویچهای جذاب. جلوتر از من است و سفارشش را به زبان چک دستوپاشکسته میدهد. تعجب میکنم که همین اندازه هم یاد گرفته در این مدت کوتاه. خانم مغازهدار اما چندان جالب با او برخورد نمیکند. تند و جدی است ولی فرصتی برای اینکه بفهمم چیزی شده یا نه نیست. نوبتم شده و به انگلیسی سفارش میدهم ولی خانم فروشنده چندان انگلیسی نمیداند. با کمک سوفی مطمئن میشوم که چیزی که انتخاب کردهام ماست و مخلفات است و حساب میکنم. برخورد خانم فروشنده اما با من کاملا خوب و معمولی است و در آخر هم thank you را به زبان میآورد و میرویم بیرون.
اتفاق عجیبی افتاده. سوفی میگوید بار قبل هم که آمده اینجا، این خانم برخورد خوبی با او نکرده. موقع حساب کردن تحکمآمیز اشاره کرده که پول را بگذارد روی میز و از دستش نگرفته. دفعهی قبل به انگلیسی سفارش داده ولی فروشنده تلاشی برای راه انداختن کارش نکرده، برعکس برخورد ملایم امروزش با من. گفت به خاطر او اصلا همین دو جملهی چک را تمرین کردم که اینبار انگلیسی سفارش ندهم!
ناراحتم و دست و پا میزنم دلیلی پیدا کنم که سوفی را آرام کنم. واقعیت اما این است که چه دلیلی؟ چه فرقی میکند مورد تبعیض دختر خاورمیانهای با ظاهری شبیه ظاهر من باشد یا دوست کانادایی سفیدپوست من که کمتر کسی میتواند به تفاوت ظاهرش با دختران سفیدپوست اروپایی پی ببرد؟ به سوفی میگویم اینجا بین شرق و غرب است؛ لابد عدهای متمایل به غرباند و عدهای متمایل به شرق. "دلیل" دیگری به ذهن قفل شدهام نمیرسد... روی نیمکتی مینشینیم تا خوراکیهایمان را بخوریم. برای اینکه حال و هوا را عوض کنم، میگویم که امروز شروع سال نوی ماست. با هیجان میپرسد اول بهار رسیده؟ خوشحال میشوم که دختر سرزمین سوز و سرما از بهار نجومی میداند.