دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

خواندن «کیمیای سعادت» خیلی وقت گرفت، به‌خصوص جلد دوم و چند فصل آخرش. بعدش رفتم سراغ فصل چهارم احیاء العلوم که هنوز تمام نشده. غزالی را هم سروش توی زندگی‌ام انداخت.

خیلی خوب روزی را که بابا کیمیای سعادت را خریده بود و با ذوق توی کتاب‌خانه‌اش گذاشت یادم است. اسم کتاب برای ده-دوازده سالگی‌ام جالب بود ولی کتابِ "سن من" نبود. بزرگ‌تر هم که شدم باز دستش نگرفتم، تا آن سر دنیا، سی و پنج سالگی، کمی کوچک‌تر از سن بابا وقتی کتاب را می‌خواند. به نسل‌هایی که این حرف‌ها را شنیده‌اند فکر می‌کنم و راه و چاه‌هایی که در طول و عرض تاریخ و جغرافیا باز کرده و هم‌چنان خواهد کرد.   

۰ ۲۷ نوامبر ۱۸ ، ۱۹:۱۴

درباره‌ی یوسف می‌گفت که غالب عمرش بر این رفته که کنترلی بر امور زندگی‌اش ندارد. در کودکی به دست برادران بزرگ‌تر است. بعد از آن به چاه افتادن و فروخته شدن، خدمت‌گزاری پادشاه، بهتان و زندان. خواب‌گزاری پادشاه را که می‌کند، مقامی در دستگاه می‌گیرد و آخر داستان چنین می‌گوید که «رَبِّ قَد اتَیتَنی مِنَ المُلکِ و عَلَّمتَنِی مِن تَاویلِ الاحَادیثِ فَاطرَ السَمَاواتِ وَ الارضِ انتَ وَلیِّی فِی الدُّنیا و الاخِرة تَوَفَّنِی مُسلِماً وَ الحِقنِی بالصَّالحِین». یوسف ۱۰۱

۰ ۳۰ می ۱۸ ، ۲۱:۳۶

دوباره رفتم سراغ سروش، این بار کتاب‌هایش. تا الان به ترتیب، اخلاق خدایان، بسط تجربه‌ی نبوی، حدیث بندگی و دل‌بردگی، رازدانی و روشن‌فکری و دین‌داری، نهاد ناآرام جهان و اوصاف پارسایان. بسیاری از حرف‌هایش همان‌ها بود که در سخن‌رانی‌های پارسالش شنیده بودم. کتاب‌ها عمدتا نظرات دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ اویند و سخن‌رانی‌ها به فراخور مخاطب و حوادث روز بسط بیشتری داشتند. برایم جالب بود که اصل و اساس حرف‌های بدیعش، آن‌ها که محصول فکرش هستند، در این سال‌ها تغییری نیافته. شنیدم که اخیرا هم کتابی در ایران چاپ شده با عنوان «حدیث نواندیشان دینی - یک نسل پس از عبدالکریم سروش» از هادی طباطبایی. به آراء آرش نراقی، سروش دباغ و ابوالقاسم فنایی می‌پردازد. 

یک جایی در حدیث بندگی و دل‌بردگی - که درباره‌ی دعاست - دعا را [تنها؟] ابزار مستقیم ما برای شناخت خدا معرفی می‌کند. چیزی که دست هر بنده‌ای مستقل از منبع شریعت و رسول است، گرچه که توفیق دعا کردن از خود خداست. می‌گوید که دعا ابزار شناخت ماست از خدا از آن‌جا که راه ارتباط است. ابزار شناخت را که به شیوه‌های مختلف به کار بگیری، از جهات مختلف به شناختش می‌پردازی. انگار نشسته‌ای روبه‌رویش و به شیوه‌های مختلف هی حرف می‌زنی .. و البته که هدف همان حرف زدن است و باقی بهانه.

۰ ۰۷ می ۱۸ ، ۲۰:۱۵

آیه ۳۴ (آخر) لقمان از علم خدا می‌گوید، هم‌چنان که در بسیاری از آیه‌های دیگر سوره هم گفته بوده. به همین وضوح، از بی‌خبری ما جماعت هم می‌گوید. وسطِ این من می‌دانم و شما نمی‌دانید، حرفی از باران هم هست که به چشم من قرینه‌ای در آیه ندارد:

 إِنَّ اللَّـهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ یُنَزِّلُ الْغَیْثَ وَ یَعْلَمُ مَا فِی الْأَرْحَامِ  وَ مَا تَدْرِی نَفْسٌ مَّاذَا تَکْسِبُ غَدًا وَ مَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّـهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ

 دوست دارم بفهممش. 

این «الغیث» غیر از این‌جا فقط یک بار دیگر در قرآن آمده، شوری:۲۸، همان‌جا که از ناامیدی حرف می‌زند.   

۰ ۲۳ فوریه ۱۸ ، ۰۰:۳۵

سروش در طول حدود یک سال گذشته، سی جلسه سخنرانی با موضوع «سلوک دین‌دارانه در جهان مدرن» داشته. از دوچرخه‌سواری‌های تابستان شروع کردمشان و امشب تمام شد. رمانتیک‌گویی بی‌مناسبت است. ابراز شادی و شکر آن چیزی است که بایدی درش می‌بینم. لحظه‌های بی‌بدیل زیادی برایم ساخت. نگاه‌های جدیدی به عقلم داد. از چیزهایی گفت که هیچ از آن‌ها نمی‌دانستم و از چیزهایی دیگر که اندیشیده بودم. 

می‌پرسم با قبل از شنیدن او چه تفاوتی دارم؟ آرام‌گرفته‌ترم و این ذره‌ای شباهت به زیستنِ با ایمان و یقین بیش‌تر ندارد. این آرام‌گرفتگی، اگر شبیه چیزی باشد، به گمانم اقرار به نادانی است. اقرار از قرار می‌آید؟ نمی‌دانم. شعر مناسبتی بخوانم؟

جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست         طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

شاید کمی شبیه حال توصیف‌شده را به خود گرفته‌ام.


عمر پرثمرش دراز و تن و جانش سلامت!

۰ ۰۲ فوریه ۱۸ ، ۰۰:۳۷

از آن روزی که وعده کردم، نهج‌البلاغه کتاب مترو و قبل خوابم بوده. گاهی آن اوایل نفسم را می‌برید. به مرور عادت کردم و با زبانش کنار آمدم. می‌گویم زبان، و نه مفهوم، چون هنوز درکی ندارم از آن‌چه گفته شده. بخشی از ماجرا همین است. وقتی علی می‌گوید «از آرزوهای طولانی بر شما می‌ترسم»، من نمی‌دانم از چه حرف می‌زند. «آرزو»یی که او می‌گوید چقدر شبیه آن چیزی است که در ذهن من است؟ البته که این یک مثال است و سر هر کلمه‌ی دیگری می‌توان همین بحث را پیش کشید و متوسل به علم کلام شد و تا ابد نفهمید قضیه از چه قرار است.

آمدم فقط همین را بنویسم که نفهمیدن درد دارد، چه بسا از آن دردهای خطرناک. هم در نمل:۱۹ و هم در احقاف:۱۵ می‌گوید: «رب اوزعنی ان اشکر نعمتک التی انعمت علی» و با همه‌ی این‌که نمی‌فهمم «اوزعنی» دقیقا یعنی چه کاری با من بکن، دلم می‌خواهد تکرارش کنم، آن‌قدری که آن کار را بکنی و بالاخره چیزی از قضیه بفهمم.

۰ ۱۷ ژانویه ۱۸ ، ۱۹:۰۹

یک جایی وسط کوهستان آلپ، نه‌چندان دور از وین، دهکده‌ی ۷۰-۸۰ نفری‌ای وجود دارد که ضمنا تفرج‌گاه بعضی اتریشی‌های اطراف است. آن‌طور که می‌گفتند، غیر از سکنه‌ی اتریشی دهکده، صاحب یکی از خانه‌ها هم آلمانی است و تعطیلاتش را آن‌جا می‌گذراند. یک جای معمولی‌ست اگر به زیبایی طبیعت آلپ عادت کرده باشی، کوه و هوای کوهستان و دام و سبزی رو به زردی پاییز.

پسرک ۱۷-۱۸ساله‌ی اتریشی‌-‌ایرانی‌ای که مهمان خانه‌ی کوهستانی‌شان بودم، غافل‌گیرانه خواست که از «امام حسین» بگویم. ظهر عاشورا بود. او فکر می‌کرد مراسم مربوط به عید و جشن است و می‌خواست بداند در این عید مردم چه می‌کنند. من دو روز قبلش فقط گفته بودم که ۱شنبه عاشوراست و بعدش حرف خوراکی و نذری شده بود! برایش گفتم مراسم عزاداری‌ست؛ عده‌ای دور هم شعر غم‌دار می‌خوانند و عده‌ای دعا، بعضی غذای نذری می‌پزند و ...

با من اگر بود، کلا به این دیدار نمی‌رفتم، چه رسد به این روزها که می‌خواستم خلوتی هم داشته باشم. اما حساب احترام نزدیکان و ملاحظه‌ی حال این و آن بود و صفای همین بچه که دوست داشت بروم پیش‌شان. نمی‌دانم «امام حسین» را کجا شنیده بود. نمی‌دانم اگر عزاداری به سبک مرسوم ببیند چه واکنشی نشان می‌دهد. اما خود همین بچه گریه‌ام انداخت، توی همین روز دهم، وسط این کوه‌ها، لحظه‌ای که هیچ انتظارش را نداشتم. 

۰ ۰۴ اکتبر ۱۷ ، ۰۰:۲۳

محرم بی‌های‌وهویِ بی‌ماجرا. درست مثل سال قبل. اما هیاهو و ماجراهای بین این دو محرم از غریب‌ترین‌های عمرم بوده. دوباره به خلوت رسیده‌ام، یا حداقل چنین می‌خواهم. 

بعد از گپ امشبم با منا، سر گوش دادن به تکه‌ای از سخنرانی غدیر سروش، جوابم را پیدا کردم. برمی‌گردم به کمی عقب‌تر و از لابه‌لای کلام عجیب بی‌بدیل علی پی گشایش می‌گردم. امسال کارم با علی‌ست. برای جهان دور و نزدیک این یک سال گذشته‌ی من هم شاید حرفی گفته باشد. غیر از این یک چیز، بگویم که از طبل و سنج و علم و نوحه دیگر چیزی نمی‌فهمم. آن‌قدر دور افتاده‌ام که عکس‌های دسته‌ی تورنتو و مداحی‌های کلاسیک بی‌عقده هم دلم را نمی‌لرزاند. آن شعرهای هیئت یزد ولی چرا. و دقیقا همین جاست که تمام عزاداری و مناسک و حواشی‌اش برایم معنا می‌شود. عزای مسلمانی. 

می‌خواهم مانیفست بدهم که بر مردم پیرو محمد عزاداری دین و آیینشان فرض است. سالی یک‌بار هم که شده بنشینند و بشویند و نو شوند. بی مدد علی مگر می‌شود؟

۰ ۲۸ سپتامبر ۱۷ ، ۰۳:۰۹

از همه‌ی حرف‌های تلخ بگذریم. یاد آخرین زمستان و بهاری افتادم که در شهر بادها بودم و به اسم مهمان و به رسم صاحبِ خانه‌ام بودی. برای آمدنت ذوق داشتم، اما هر چه گذشت دیدم نقلِ ذوقِ کنار دوست بودن نیست. طوری پیش رفت که بدون تو آن خانه تنگ‌ترین جای جهانم می‌شد. مریم! بودنت، رفت‌وآمدنت، کار کردنت و هر چه که به یادم می‌آید از آن دوران گرمای آن خانه بود. همه‌اش نعمت. حق بده که این روزها دل‌تنگت باشم. این‌ها را قبلا هم برایت گفته‌ام.

مریم! محرمم دانستی و از چیزهایی برایم گفتی. از محرم‌ترین‌هایم بوده‌ای و هستی ولی حساب و کتابی نگذاشت از چیزهایی - از همان تلخی‌ها که می‌خواهم بپوشانم - برایت بگویم. تو فکر نکنی نگفتنم دلیلی چون دوریت داشت! این‌ها را نتوانستم و نمی‌توانم برایت بگویم. 

وضع عجیبی‌ست. فقط هم حکایت مریم نیست. در تمام این ماه‌هایی که گذشته، مجبور بوده‌ام اتفاقی را از چند نفر از نزدیک‌ترین‌هایم پنهان کنم، به حساب و کتاب. می‌شد فکر کرد که گفتنم سوال‌هایی را جواب دهد، راه‌نمایی باشد، چاره‌ای، درمانی و یا تسلایی برایم. ولی نخواستم و نگفتم و این نگفتن سخت بود. نخواستم جعبه‌هایی - که حقیقتا نمی‌دانستم خبردار شدن از درونشان به‌خیر است یا نه - باز شوند. سربسته رد شدم از کنار هر کدام. هر کسی آمد و ظن حرفی و خبری می‌رفت، رد شدم و رفتم و بار زیر سوال رفتنم را به جان کشیدم. این‌جا، پای حرمت آدمی در میان بود. 

«از چیزهایی نپرسید که اگر برای شما آشکار گردد ... » و کمی بعد ماجرا را تمام می‌کند: «و علیکم انفسکم». 


حالا گذشته‌ایم و دوران پسااتفاق را می‌گذرانم و نمی‌توانم فکر فردای احتمالی‌ای را کنم که این نزدیک‌ترین‌هایم پرسوال توی چشم‌هایم نگاه کنند. بماند برای همان فردا. 

۰ ۱۴ سپتامبر ۱۷ ، ۲۱:۰۰

جایی با هم آشنا شدیم که اسمش را نمی‌برم، فقط این‌که رفته بودم المیرا را ببینم. کنار هم نشسته بودیم و حرف‌های معمولی زدیم. موقع برگشت توی مترو هم‌مسیر بودیم و باز حرف‌های معمولی. حالا پیغام داده «شب قدر من و مادر و برادرم را دعا کن لطفا». 

حقیقتش نمی‌کشم یک وقت‌هایی. چاره‌ام فقط این است که فریاد بکشم: آدم‌ها خوبند! آدم‌ها واقعا خوبند! و بعد خجالت بکشم از خودم و این بار را نکشم . . . 

من هر وقت با چنین وضعی روبه‌رو می‌شوم - که زیاد هم پیش می‌آید - یاد حرف امیرخانی می‌افتم که از ریشه‌های آسمانی مردم می‌گفت، که نبریم این ریشه‌ها را. و من چقدر دیده‌ام که این ریشه‌ها عجیب قوی‌اند. آخرش که می‌بینی از آدم‌ها همین ریشه‌ها می‌ماند، درد شیرینی تمام جان را فرا می‌گیرد و گریه امان نمی‌دهد و کمی، فقط کمی حال آن رحمت‌رسان را می‌فهمی. 

۰ ۱۳ ژوئن ۱۷ ، ۲۲:۴۷