دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهرنویسی» ثبت شده است

دلم می‌خواست اتوبوسی که ساعت ۹ شب ما را از ساحل اقیانوس هند به هتل می‌آورد همین‌جوری خیابان‌‌ها را بگردد و من، کمی گیج و کمی هشیار، شب شهر را ببینم و هم‌زمان از صندلی پشتی صدای حرف زدن کسی با لهجه‌ی آمریکایی بیاید. چه چیزهایی که آدم از خودش می‌بیند و حیرت می‌کند. کجا فکر می‌کردم لهجه‌ی کانادایی/آمریکایی بشود جزء خاطرات خوب من! بشود نوستالژی! 

دلم می‌خواست تمام نشوند این روزهایی که بی‌وقفه صدای آب می‌آید و صبح‌ها برای بیدار کردن من، زور خورشید به زور ساعت می‌چربد. 

دو روز از رمضان رفته. شب اول، پسری اهل سودان خبر ماه نو امسال را داد. 

۰ ۰۹ ژوئن ۱۶ ، ۰۱:۰۴

با این وضع ادامه دهم مطمئنم بهار شهر را از دست می‌دهم. مگر چند بهار قرار است این‌جا بمانم؟ ولی همین که می‌آیم بزنم بیرون، حتی روز تعطیل، دلم نمی‌آید از مساله و حول و حوش‌اش دور شوم. شاید هم همان استرسی است که یاسمن می‌گوید و من انکار می‌کنم. برمی‌گردم سر کار و هر چه هست، خدا را بی‌اندازه شکر بابت این حس و حال! چیز زیادی نگذشته از روزهای دل‌مردگی کاری. این عکس‌ها را هم سر راه خانه-دانشگاه گرفته‌ام.


یک چیز بی‌ربط هم این‌که از دیروز که مصاحبه مطبوعاتی اصغر فرهادی در کن را گوش کردم، جسته‌گریخته دارم تلاش می‌کنم فکرهایم را منظم کنم درباره‌ی این‌ها: اثر هنری باارزش (دقیقا یعنی چی؟)، اثر هنری دلی و کم‌تر قاعده‌مند، شهرت، موفقیت، و آن ناخودآگاهی که حرفش را می‌زد و انگار همه چیز را زیر سر آن می‌دانست! 

۰ ۲۲ می ۱۶ ، ۱۶:۰۰

از روز اولی که آمدم، این‌جا به نظرم ‍'یک جوری' بود. نه این‌که زمان زیادی گذشته باشد، ولی انتظار داشتم زودتر از این‌ها روح این شهر از غریبگی و شگفتی درآید و برایم عادی شود. همه گفته بودند پراگ زیباست، نه، فوق‌العاده زیباست. دیدم عجیب تر از آن است که زیبایی‌اش به چشمم آید؛ با این حال، نقلی بر زیبایی شهر هست؟ نیست.

شهریور گذشته که رفتیم کنسرت ناظری در تهران - که چه کنسرت رفتن عجیبی هم شد - بیرون سالن، بعد از برنامه، یک گروه موسیقی خیابانی برنامه اجرا می‌کردند، درست جلوی در خروجی وزارت کشور. از ساختمان که آمدیم بیرون، سروصدایشان می‌آمد. آهنگ‌های محلی می‌زدند اگر درست یادم باشد، منتها بدقواره. هر جا و وقت دیگری اگر بود شاید حوصله‌شان را داشتم غیر از آن جا و آن موقع. بعدها فکر کردم چرا ایراد گرفتم به کارشان؟ چه حقی داشتم اصلا؟ من امکان دو ساعت لذت بردن از موسیقی دل‌خواهم را داشتم که دیگر تمام شده بود. شهر موسیقی گوش‌خراش نامیزان هم دارد و من اگر چاره‌ای برای رفع حاجت این آدم‌ها ندارم، حق خوش نداشتن حضورشان را اصلا ندارم. یک بار برای سارا هم حسابی از این قبیل روضه‌ها خواندم که شهر مال همه است و چه ایرادی دارد کسی شب را در پیاده‌روی خیابان خانه‌ی تو، درست پایین ساختمانت، بخوابد؟ ... تبدیل به یکی از آن بحث‌های مفصل‌مان شد که امیدوارم اثرش روی او نمانده باشد.

روی پل چارلز و البته جاهای دیدنی دیگر پراگ، گداها با حالت عجیبی روی زمین زانو می‌زنند و نیم‌خیز دست جلوی مردم دراز می‌کنند. این تصویر را نمی‌شود گذاشت و با روح‌نوازی معماری شهر خوش بود. حتی مدتی بعد از آن لحظه‌ی روبه‌رو شدن با این تصویر، بازمی‌گردد و درگیرت می‌کند. تلاش می‌کنم بگردم و روی روشن این تصویر را هم ببینم...




۱ ۱۱ مارس ۱۶ ، ۱۸:۴۵

هر دو مسافر خانم بودند. یکی جلو نشسته بود و یکی عقب. وقتی رسیدم به ماشین، به همان دلیل همیشگی، تاملی کردم که از چشم مسافر عقب دور نماند. جابه‌جا شد و جا برایم باز کرد. در حال نشستن بودم که همین خانم به مسافر جلویی گفت آیا ممکن است بیاید عقب تا این خانم هم راحت بنشیند. تعجب کردم از توجه خیرخواهانه‌اش. برای چه کسی این چیزها مهم است؟ خانم جلویی که داشت می‌گفت کمردرد دارد و نمی‌تواند، به مسافر کناری لبخندی زدم و با صدای آرام گفتم اشکالی ندارد. طوری که انگار بخواهم بگویم مهم نیست، در حالی که هم‌چنان از فکر مسافر آینده بیرون نمی‌آمدم. مسافر آینده آقا بود و خوش‌بختانه در نشستن‌اش رعایت انصاف را کرد و آزاری نداشت! باز خانم کناری طاقت نیاورد و بعد از راه افتادن ماشین، پرسید راحت هستم؟

حالم را خوب کرد این خانم. چقدر کم می‌بینم این ظرافت‌ها را که به نوشتن‌ام وامی‌دارد. شهر را هنوز غریبه‌ام ولی از همان روزهای اول شبیه کسی رفتار می‌کردم که پذیرفته وضع همین است و نمی‌تواند تغییری ایجاد کند. خیلی زود وا داده بودم! هر چه گذشته بیشتر باور کرده‌ام که جامعه‌ای که به این روزش انداخته‌ایم خودش هم نمی‌گذارد آدم‌ها اخلاقی زندگی کنند. آن شب دلم می‌خواست یک جایی با خانم کناری پیاده شوم و بنشینم به حرف. بپرسم چطور این‌قدر هنوز امیدوار است؟


۰ ۲۸ ژانویه ۱۶ ، ۱۵:۴۱

کیمیا از درس‌هایی که خوانده بود می‌گفت و جواب سوال‌های مرا می‌داد. می‌گفت چشم‌ها عادت دارند بالا را خالی و باز ببینند و پایین را پر و شلوغ.


عصر یک روز هنری

عصر نیمه‌بارانی تورنتو از پنجره‌ی خانه سارا

این روزهای هنری مصادف شدند با Steal Like An Artist - Austin Kleon (ترجمه شده به: مثل هنرمندها بدزدید).

۰ ۰۲ دسامبر ۱۵ ، ۰۷:۰۱