دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۴ مطلب در آگوست ۲۰۱۶ ثبت شده است

آن‌جایی که مریم می‌گوید «کاش پیش از این مرده بودم و به‌کلی فراموش شده بودم»، از آن زمان چقدر طول کشید تا ندایش دادند؟ خواننده نمی‌داند بر جسم و روان مریم چه گذشته که این جمله‌ی عجیب را به زبان آورده و پس از آن چقدر در این حال مانده. اما، آیه‌ی بعدی این‌طور شروع می‌شود: «فَنَاداها ...». می‌گوید که این فاصله‌ی زمانی این‌قدر است: فـَ . 

می‌خواهم بدانم، به زمانی که ما حساب می‌کنیم، این فـَ چقدر است.

۲۳-۲۴ مریم

۱ ۳۱ آگوست ۱۶ ، ۱۸:۲۲

شخصیت خوب خنگ؛ دو سه بار هم تکرار کردم ضمن چند جمله‌ای که در تقبیح این تیپ یا شخصیت داستانی می‌گفتم. به غلظت تقبیح هم حالا نه؛ می‌گفتم ازش خوشم نمی‌آید. به گمانم جمله‌هایم روی مخاطب‌هایم تاثیرگذار هم بودند! اما، فارغ از موضوعی که بحثش بود، واقعا نمی‌دانم تکلیفم با خوب‌های خنگ چیست - خوب و خنگ را دارم به معنای مصطلح و مورد توافق اذهان عمومی(!) در نظر می‌گیرم، گرچه شاید ذره‌بین را باید سر تعریف دقیق گذاشت. در هر حال منظورم از خنگ، مطلقا، کندذهن یا کم‌استعداد یا چیزی شبیه این‌ها نیست. منظورم، تقریبا، کسی است که به اختیار کاری به کار عقل و فکر و سنجیدن امور ندارد.

از قضا این نوع شخصیت، باربط یا بی‌ربط، مرا یاد حدیثی هم می‌اندازد و کار را سخت‌تر می‌کند: اجتِنابُ السیّئاتِ أولى مِنِ اکتِسابِ الحَسَناتِ.  

شاید نزدیک‌تر به صلاح این باشد که از چیزی که خوش ندارم حرفی نزنم. گفته‌ها محدود شوند به خوش‌داشته‌ها، به دوست‌داشتنی‌ها. به گمانم این‌طوری خطرش کم‌تر است. چه خطری؟ حداقلش خطر ابتلا.

۰ ۲۹ آگوست ۱۶ ، ۰۲:۱۵

گفت ساعت پنج و نیم اسکایپ کنیم. مدت‌ها بود منتظر این تماس بودیم و عجیب وقت جور نمی‌شد. چند دقیقه به چهار پیغام داد که آماده است. تعجب کردم که چطور یک ساعت و نیم قرار را جلو انداخته. ویدیو را که روشن کردم از ذوق دیدارش می‌خواستم بال دربیاورم. فکر می‌کردم اوپسالا باشد - که با این‌جا هم‌زمان است - ولی تهران بود و ساعت را هم به وقت ایران گفته بود که تازه به خاطر ترافیک یک ساعت هم دیرتر از قرار اولیه رسیده بود. خودم را گیر کرده لای ترافیک تهران دیدم، حتی زیر آفتابی که از پنجره‌ی اتاقش به داخل تابیده و باورم نمی‌شد که فقط شش ماه گذشته. انگار سال‌هاست که دورم.

آن ۹ دقیقه دیدارِ باعجله حال مرا آن‌قدر عوض کرد که انگار بخش بزرگی از ذهنم را به کل تغییر داده‌اند. کسی دیگر با خواسته‌ها و علاقه‌های متفاوت نشسته در من و توی آن شهر شلوغ این طرف و آن طرف می‌دود. دنبال فرصتی برای دیدار دوستی به هر دری می‌زند، نه مثل حالا که برای همه وقت دارد. آدمی که تنش همیشه خسته است و کیفیت گذران روز و شبش بیش از هر چیزی به مسیر طولانی خانه تا دانشگاه بستگی دارد. 

باید جایی می‌رفت و حرف‌ها را خلاصه کردیم تا چند روز دیگر. چقدر حال مرا خوش کردی. 

۰ ۰۷ آگوست ۱۶ ، ۱۹:۳۰

لذت می‌برم از دیدن آدم‌هایی که پی‌گیر یاد گرفتن‌اند. این‌که به واسطه‌ی سختی و مرارتی که متحمل‌اند، کشف می‌کنند و یاد می‌دهند و جهان را جای بهتری می‌کنند. چه چیزی بهتر از این؟ می‌دانم برای همه لحظه‌های ناب درس گرفتن از خوب و بد و سخت و آسان زندگی هست. اما بعضی‌ها حساس‌ترند و بیشتر مترصد فرصت آموختن.

عمر شاید به قد این درس گرفتن‌ها کش بیاید یا درس گرفتن‌ها به قد عمر. کاش اگر زود یاد نمی‌گیریم، تا یاد نگرفته‌ایم فرصت و توان درس آموزی باشد. 

۰ ۰۲ آگوست ۱۶ ، ۰۱:۴۲