دو نفر، این ماههای گذشته، خیلی به من کمک کردهاند. روا نیست اسمشان را نبرم. عبدالکریم سروش و یاسمین مجاهد.
سروش را راستش تقریبا جز با نظریهی رویاهای رسولانهاش نمیشناختم، آن هم خیلی خیلی محدود. دوبار هم سر سخنرانیهایش رفته بودم در دانشگاه واترلو. موضوع بحث سخنرانی اولش را به خاطر ندارم اما بار دوم دربارهی فضیلت ناتوانی/نادانی صحبت کرد. سروشی که الان به واسطهی سخنرانیهای زیادی که این چند ماه در یوتیوب از او شنیدهام میشناسم، سروشی است که خیلی خیلی دوست دارم! تقریبا وضعیتم نسبت با او اینطوری است که کماهمیتترین حرفی که زده را همان مهمترین دلیل شهرتش میدانم. یعنی این آدم خیلی حرفهای مهم و شنیدنی دارد برای منی که چگونگی و مکانیزم وحی تاثیر چندانی در زندگیام - حتی زندگی معنویام - ندارد. چه چیزهایی که فقط از زبان او شنیدم و در اندیشه و دغدغهی او پیدا کردم. کنجکاوی شنیدن و شناختنش را نازنین در سرم انداخت. چند ماه پیش که یک هفتهای خانهاش بودم از سروش پرسید و من حرف چندانی نداشتم. گذشت تا آمدم اینجا و تقریبا تا توانستم از او شنیدم: تعبد و تعقل و تعصب، رابطهی دعا و استجابت، یا بحثهای اخلاقی و خیلی چیزهای دیگر. یکی از دلنشینترینهایش هم چرا نماز میخوانم بوده. اصلا خود حرف زدن بیمانندش!
یاسمین مجاهد را زودتر پیدا کرده بودم. بیش از هر چیزی از خود روزمرههای زندگی میگوید. از همین سختیهای ریز و درشت. دختری مصری-آمریکایی و البته اهل سنت. همین هم قشنگترش کرده که بخشی از زیباترین تعابیر ایمان، امید و رابطهی انسان و خدا را از زبان اویی یاد بگیرم که از مذهب دیگریست. آدم گناهکرده را به غرق شدهای در دریا تشبیه میکند که دو انتخاب دارد، غرقشده در ته دریا بماند یا مرواریدی صید کند و بیاید روی آب. این انتخاب دوم از قضا او را از کسی که پیش از غرق شدن بوده بالاتر میبرد، مَثَل فاولئکَ یُبدلُ اللهُ سیئاتِهِم حسنات. قشنگ نیست این تعبیر؟ یک جای دیگر هم قصهی موسی و قوم رنج کشیدهاش را میگفت که در سختترین شرایط موسی به شکرگزاری دعوتشان میکند برای رفع رنج. کسی که این قصه را میشنود، جز نقلش چیزی برای گفتن نخواهد داشت.