جایی با هم آشنا شدیم که اسمش را نمیبرم، فقط اینکه رفته بودم المیرا را ببینم. کنار هم نشسته بودیم و حرفهای معمولی زدیم. موقع برگشت توی مترو هممسیر بودیم و باز حرفهای معمولی. حالا پیغام داده «شب قدر من و مادر و برادرم را دعا کن لطفا».
حقیقتش نمیکشم یک وقتهایی. چارهام فقط این است که فریاد بکشم: آدمها خوبند! آدمها واقعا خوبند! و بعد خجالت بکشم از خودم و این بار را نکشم . . .
من هر وقت با چنین وضعی روبهرو میشوم - که زیاد هم پیش میآید - یاد حرف امیرخانی میافتم که از ریشههای آسمانی مردم میگفت، که نبریم این ریشهها را. و من چقدر دیدهام که این ریشهها عجیب قویاند. آخرش که میبینی از آدمها همین ریشهها میماند، درد شیرینی تمام جان را فرا میگیرد و گریه امان نمیدهد و کمی، فقط کمی حال آن رحمترسان را میفهمی.
۰
۱۳ ژوئن ۱۷ ، ۲۲:۴۷