هر بدحالیای را خوب میکند. محسوس یا نامحسوس، عیان یا نهان، اینها جزئیات است و فرقی هم ندارد. من به هر بدحالی زندگی سیوسه سالهام که نگاه میکنم، خوبش کرده.
از اولین چیزهایی که در زندگی "کشف" کردهام این بوده که مغز/ذهن چقدر - به تعبیر خودم - کودک است. چه زود خوب میشود. واضح است که مشاهدهپذیر فقط مغز/ذهن خودم بوده است. تا مدتها بعد از این "کشف" از هر غصه و ناراحتیای راحت میگذشتم. باور کرده بودم که این بدحالی موقت است و به زودی اتفاق خوبی خواهد افتاد که اوضاع را بهسامان کند. همین هم بود تا رسید به کشدارترین سختی زندگی که انقلابیترین احوال را برایم ساخت. یک منحنی که به نرمی، با افتوخیزهای ظریف، صعود میکرد افتاد ته چاه و همه چیز زندگی به هم ریخت. اولین درس این بود که همیشه قرار بر صعود نرم و راحت نیست. ذرهذره از آن موقع تا حالا، که دو سال و نیم گذشته، هر درس کوچکی را که از مشاهدهی درون و بیرونم - به خیال خودم - گرفتهام نوشتهام. گاهی روزی دو سه بار دست به نوشتن میشدم و گاهی هفتهها میگذشت و حرفی نبود. همهی این نوشتهها البته شخصی بود. برای جهان هم فرقی نداشته البته که بر روان من چه میگذرد. دانهدانه بدیهای وجودم رو میآمد و ذوق میکردم از "کشف"های جدید و مینوشتمشان. شبی را یادم است که از استیصال و خستگی افتاده بودم روی کاناپه و بین خواب و بیداری غرور را کشف کردم. از ذوق گریهام گرفت.
حالا هم حرف جدیدی نیست. درمان دست اوست. هر بدحالیای را خوب میکند.