دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۵ مطلب در ژانویه ۲۰۱۶ ثبت شده است

هر دو مسافر خانم بودند. یکی جلو نشسته بود و یکی عقب. وقتی رسیدم به ماشین، به همان دلیل همیشگی، تاملی کردم که از چشم مسافر عقب دور نماند. جابه‌جا شد و جا برایم باز کرد. در حال نشستن بودم که همین خانم به مسافر جلویی گفت آیا ممکن است بیاید عقب تا این خانم هم راحت بنشیند. تعجب کردم از توجه خیرخواهانه‌اش. برای چه کسی این چیزها مهم است؟ خانم جلویی که داشت می‌گفت کمردرد دارد و نمی‌تواند، به مسافر کناری لبخندی زدم و با صدای آرام گفتم اشکالی ندارد. طوری که انگار بخواهم بگویم مهم نیست، در حالی که هم‌چنان از فکر مسافر آینده بیرون نمی‌آمدم. مسافر آینده آقا بود و خوش‌بختانه در نشستن‌اش رعایت انصاف را کرد و آزاری نداشت! باز خانم کناری طاقت نیاورد و بعد از راه افتادن ماشین، پرسید راحت هستم؟

حالم را خوب کرد این خانم. چقدر کم می‌بینم این ظرافت‌ها را که به نوشتن‌ام وامی‌دارد. شهر را هنوز غریبه‌ام ولی از همان روزهای اول شبیه کسی رفتار می‌کردم که پذیرفته وضع همین است و نمی‌تواند تغییری ایجاد کند. خیلی زود وا داده بودم! هر چه گذشته بیشتر باور کرده‌ام که جامعه‌ای که به این روزش انداخته‌ایم خودش هم نمی‌گذارد آدم‌ها اخلاقی زندگی کنند. آن شب دلم می‌خواست یک جایی با خانم کناری پیاده شوم و بنشینم به حرف. بپرسم چطور این‌قدر هنوز امیدوار است؟


۰ ۲۸ ژانویه ۱۶ ، ۱۵:۴۱

تاریک بود و سرد و خلوت، با توفانی که گاه بالا می‌گرفت و گاه مختصر رخصتی می‌داد. کسی با شادی فراوان، با ذوق و برقی در چشم‌ها و قندی که در دل آب می‌شد و حتی دل‌ریختنی شبیه آن‌چه عشاق -به سختی- توصیف می‌کنند، تندتند در راه تاریک سرد خلوت قدم برمی‌داشت. دنیا کمی در دستش بود و بسیاری نه. برای آن کم و آن بسیار شکر می‌کرد. تمام دلیل شادی و ذوق و برق و قند و دل‌ریختن‌اش همین اندک توان شکر بود.

۰ ۲۵ ژانویه ۱۶ ، ۲۰:۴۴

وقتی حواسم نبود و خودش را می‌رساند به پاهایم، از زانوها می‌گرفت و بلند می‌شد و با همان دوتا دندان کوچک زانویم را گاز می‌گرفت... همان وقت بود که دل من آب می‌شد برایش.

وقتی اولین بار ذوق کردنش از دیدنم را دیدم، تازه پنج ماهش شده بود و قرار بود من فردای آن روز از شهر بروم. دیدم انگار همه‌ی این سال‌های خوب یک طرف، این گوشه‌ی دل یک طرف. دیدم انگار که اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟ به تنهایی می‌توانست تنها دلیل نرفتن باشد. چند ماه بعد برگشتم پیششان و باز دیدم خداحافظی از این بچه سخت‌ترین خداحافظی‌ام است. تولد یک‌سالگی‌اش نبودم. از چند روز قبلش ولی همه‌ی حواسم توی خانه‌شان چرخ می‌زد. خانه‌ای که خانه‌ی دومم بود. که دوتایی چطور به کار و درس و آماده کردن خانه و غذا و بچه می‌رسند. که با آن همه وسواسی که دارد، چه لباسی تن بچه و خودش می‌کند و تزیین در و دیوار و کیکش چه شکلی است. چه رازی‌ست واقعا در علاقه‌ای که آدم به بچه‌ها پیدا می‌کند؟ از سر دوستی و خواهری با مادرش است یا غیر از آن؟ یا اگر پدرش این‌قدر برادری نکرده نبود برایم باز این بچه این‌قدر عزیز بود؟ هر چه هست، شکر بی‌حد برای داشتن‌اش.

۰ ۱۵ ژانویه ۱۶ ، ۱۶:۰۲

آ برایم یک پروژه‌ی تقریبا دو ساله بوده. یک دوست، هم‌دم و البته که یک آدم واقعی. هفته‌ی پیش خداحافظی کردیم و او رفت به شهری که هفت سال خوب را در آن زندگی کرده‌ام، با ارفاق به یک سال و نیم آخرش. چقدر این رابطه‌ی دونفره‌ای که هست با برخوردهای اولمان فرق دارد. چقدر من را عوض کرد. نشانم داد که توی هر سنی می‌شود دوست پیدا کرد و دوست ماند. که کسی که روزهای اول به زور حرفی با هم داشتیم حالا این همه از جزئیات زندگی من می‌داند.

حالا که برای چند کار اداری و برای آخرین بارها می‌روم دانشکده‌شان، یاد اولین روزهای تابستان گذشته می‌افتم که اتاقشان تنها جایی بود که در این دانشگاه داشتم. تمام این چند ماه می‌شد روی بودن و وقت داشتنش حساب کرد، که زنگ بزنم بگویم «ناهار؟ ... همین‌جوری؟ ... هوا بده، خوبه، برف، فلان ...» این روزها که می‌روم دانشگاه و او نیست، باز قصه‌ی رفتن‌ها و نپاییدن‌ها مرور می‌شود. این سال‌ها چقدر دل کندیم!

نمی‌دانم دوباره کی می‌بینمش. پیغام و پسغام و ارتباط‌های اینترنی هست و می‌دانم بی‌خبر نمی‌مانیم از هم، ولی من باز دلم آدم نزدیک می‌خواهد. با این حال، رفتن آ جور متفاوتی بود. بیشتر با حسی شبیه تمام کردن مشق واجب شب یا رساندن باری به مقصد همراه بود. برای داشتن آ شاکرم و برای این حس شیرین هم. هر چه بود فضل تو بود که این همه قشنگ قصه‌ی دوستی‌هایم را می‌نویسی.

 

۱ ۱۰ ژانویه ۱۶ ، ۲۲:۵۴

شرمنده شدن یعنی حواسم به زمان نیست. یعنی نجنبیده‌ام و فردا رسیده و دیگر تاب نگاه کردن در رویش را ندارم. یک آدم معمولی تاب چند تا شرمندگی در طول روز را دارد؟

۰ ۰۳ ژانویه ۱۶ ، ۲۲:۴۶