هر دو مسافر خانم بودند. یکی جلو نشسته بود و یکی عقب. وقتی رسیدم به ماشین، به همان دلیل همیشگی، تاملی کردم که از چشم مسافر عقب دور نماند. جابهجا شد و جا برایم باز کرد. در حال نشستن بودم که همین خانم به مسافر جلویی گفت آیا ممکن است بیاید عقب تا این خانم هم راحت بنشیند. تعجب کردم از توجه خیرخواهانهاش. برای چه کسی این چیزها مهم است؟ خانم جلویی که داشت میگفت کمردرد دارد و نمیتواند، به مسافر کناری لبخندی زدم و با صدای آرام گفتم اشکالی ندارد. طوری که انگار بخواهم بگویم مهم نیست، در حالی که همچنان از فکر مسافر آینده بیرون نمیآمدم. مسافر آینده آقا بود و خوشبختانه در نشستناش رعایت انصاف را کرد و آزاری نداشت! باز خانم کناری طاقت نیاورد و بعد از راه افتادن ماشین، پرسید راحت هستم؟
حالم را خوب کرد این خانم. چقدر کم میبینم این ظرافتها را که به نوشتنام وامیدارد. شهر را هنوز غریبهام ولی از همان روزهای اول شبیه کسی رفتار میکردم که پذیرفته وضع همین است و نمیتواند تغییری ایجاد کند. خیلی زود وا داده بودم! هر چه گذشته بیشتر باور کردهام که جامعهای که به این روزش انداختهایم خودش هم نمیگذارد آدمها اخلاقی زندگی کنند. آن شب دلم میخواست یک جایی با خانم کناری پیاده شوم و بنشینم به حرف. بپرسم چطور اینقدر هنوز امیدوار است؟