دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

خواندن «کیمیای سعادت» خیلی وقت گرفت، به‌خصوص جلد دوم و چند فصل آخرش. بعدش رفتم سراغ فصل چهارم احیاء العلوم که هنوز تمام نشده. غزالی را هم سروش توی زندگی‌ام انداخت.

خیلی خوب روزی را که بابا کیمیای سعادت را خریده بود و با ذوق توی کتاب‌خانه‌اش گذاشت یادم است. اسم کتاب برای ده-دوازده سالگی‌ام جالب بود ولی کتابِ "سن من" نبود. بزرگ‌تر هم که شدم باز دستش نگرفتم، تا آن سر دنیا، سی و پنج سالگی، کمی کوچک‌تر از سن بابا وقتی کتاب را می‌خواند. به نسل‌هایی که این حرف‌ها را شنیده‌اند فکر می‌کنم و راه و چاه‌هایی که در طول و عرض تاریخ و جغرافیا باز کرده و هم‌چنان خواهد کرد.   

۰ ۲۷ نوامبر ۱۸ ، ۱۹:۱۴

دوباره رفتم سراغ سروش، این بار کتاب‌هایش. تا الان به ترتیب، اخلاق خدایان، بسط تجربه‌ی نبوی، حدیث بندگی و دل‌بردگی، رازدانی و روشن‌فکری و دین‌داری، نهاد ناآرام جهان و اوصاف پارسایان. بسیاری از حرف‌هایش همان‌ها بود که در سخن‌رانی‌های پارسالش شنیده بودم. کتاب‌ها عمدتا نظرات دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ اویند و سخن‌رانی‌ها به فراخور مخاطب و حوادث روز بسط بیشتری داشتند. برایم جالب بود که اصل و اساس حرف‌های بدیعش، آن‌ها که محصول فکرش هستند، در این سال‌ها تغییری نیافته. شنیدم که اخیرا هم کتابی در ایران چاپ شده با عنوان «حدیث نواندیشان دینی - یک نسل پس از عبدالکریم سروش» از هادی طباطبایی. به آراء آرش نراقی، سروش دباغ و ابوالقاسم فنایی می‌پردازد. 

یک جایی در حدیث بندگی و دل‌بردگی - که درباره‌ی دعاست - دعا را [تنها؟] ابزار مستقیم ما برای شناخت خدا معرفی می‌کند. چیزی که دست هر بنده‌ای مستقل از منبع شریعت و رسول است، گرچه که توفیق دعا کردن از خود خداست. می‌گوید که دعا ابزار شناخت ماست از خدا از آن‌جا که راه ارتباط است. ابزار شناخت را که به شیوه‌های مختلف به کار بگیری، از جهات مختلف به شناختش می‌پردازی. انگار نشسته‌ای روبه‌رویش و به شیوه‌های مختلف هی حرف می‌زنی .. و البته که هدف همان حرف زدن است و باقی بهانه.

۰ ۰۷ می ۱۸ ، ۲۰:۱۵
دل آدم می‌خواهد بداند قصه‌ی نوشته شده یا حتی قصه‌ای که در حال نوشته شدن است با نویسنده چه می‌کند.
«کافکا در کرانه» تمام شد، در یک عصر پاییزی نسبتا گرم. البته داستان کافکا تامورا در ماه جون اتفاق افتاده که هوا گرم‌تر از این‌ها بوده. همین اول بگویم که هم‌چنان سر حرفم هستم که قصه‌ای را که می‌شود در ۶۰ صفحه بست چرا ۶۰۰ صفحه طول می‌دهی آقای نویسنده؟ حالا ۶۰ هم نه، مثلا ۲۰۰. خلاصه این‌که طول قصه - مشخصا منظورم پرداختن به جزئیات است - جذابیتش را برای من واقعا کم می‌کند، قدرتش را می‌گیرد، حتی نقش ذهن و خیال خواننده را در فرورفتن در داستان حذف می‌کند، به‌خلاف تصور رایج. خواننده‌ی داستان ۶۰۰صفحه‌ای مجبور است برای گم نکردن ماجرا کم‌تر درگیر ماجرا شود، در حالی که خواننده‌ی داستان ۶۰صفحه‌ای خیال‌جمع است که ماجرا را گم نمی‌کند.
حالا بی‌انصافی است که من فقط این نظریه‌ها را بعد از خواندن این کتاب بنویسم. بنابراین بی‌مخلفات بگویم که یک داستان خوب خواندم. اما جذابیت کتاب، آن جاهایی که علامت گذاشته‌ام برای برگشتن، دقیقا همان جاهایی است که انگار شخصیت‌ها کم‌رنگ می‌شوند و خودِ خودِ موراکامی می نشیند به حرف زدن. یعنی احساس من این است که انگار کل قصه را هم نمی‌خواندم و به جایش یک عصر پاییزی در پراگ یا توی گرما و شرجی ماه جون تاکاماتسو، اگر دو ساعت با نویسنده می‌نشستم به حرف، همین‌ها را می‌شنیدم ازش. لابد همین حرف معلوم می‌کند که من از رمان چه می‌خواهم! 
موراکامی، جا به جا، حرف‌های مهمی می‌زند در این کتاب، مثل آن جایی که صاحب کافه با هوشینو از بتهوون و رودولف آرشیدوک اتریش می‌گوید:
«اگر همه نابغه باشند که گند کار دنیا درمی‌آید. یکی باید مراقب باشد، باید هوای دخل و خرج را داشته باشد.»
«دقیقا. دنیای پر از نوابغ با مشکلات عمده‌ای روبه‌رو می‌شود.»

سر آخر این‌که می‌خواهم به زن‌های قصه‌های موراکامی فکر نکنم. به توصیف‌های شدیدا اضافی از ظاهرشان. معیاری ندارم برای مقایسه با سایر نویسندگان، یا نویسندگان ژاپنی یا هر چی. فقط این‌که هر جایی که زنی از راه رسید، نویسنده شروع کرد به ریزریز توصیف کردن ظاهرش و طبعا حال خوشی برایم نساخت. درخواست کنیم کمتر از این چیزها بنویسد؟
۰ ۱۵ اکتبر ۱۶ ، ۱۶:۵۹

گاهی که مرگ‌خواهی به سراغم میاد، لیست to-read در Goodreads خیلی سریع دنیا و مافیها رو خواستنی می‌کنه. این رو اتفاقی فهمیدم. به اندازه‌ی زمان خواندن نخوانده‌های لیستی که مرتب هم طولانی‌تر می‌شه، زنده موندن رو با تمام جانم می‌خوام. نمی‌دونم واقعا این حس رو تا کی خواهم داشت و تا کی خواندن لذت‌بخش خواهد موند برام.

امشب اتفاقی به این کتاب برخوردم و خیلی بی‌صبرم برای خوندنش: 

The Shepherd's Life: A People's History of the Lake District - James Rebanks

۰ ۰۷ سپتامبر ۱۶ ، ۲۳:۰۸

لذت می‌برم از دیدن آدم‌هایی که پی‌گیر یاد گرفتن‌اند. این‌که به واسطه‌ی سختی و مرارتی که متحمل‌اند، کشف می‌کنند و یاد می‌دهند و جهان را جای بهتری می‌کنند. چه چیزی بهتر از این؟ می‌دانم برای همه لحظه‌های ناب درس گرفتن از خوب و بد و سخت و آسان زندگی هست. اما بعضی‌ها حساس‌ترند و بیشتر مترصد فرصت آموختن.

عمر شاید به قد این درس گرفتن‌ها کش بیاید یا درس گرفتن‌ها به قد عمر. کاش اگر زود یاد نمی‌گیریم، تا یاد نگرفته‌ایم فرصت و توان درس آموزی باشد. 

۰ ۰۲ آگوست ۱۶ ، ۰۱:۴۲

از روز اولی که آمدم، این‌جا به نظرم ‍'یک جوری' بود. نه این‌که زمان زیادی گذشته باشد، ولی انتظار داشتم زودتر از این‌ها روح این شهر از غریبگی و شگفتی درآید و برایم عادی شود. همه گفته بودند پراگ زیباست، نه، فوق‌العاده زیباست. دیدم عجیب تر از آن است که زیبایی‌اش به چشمم آید؛ با این حال، نقلی بر زیبایی شهر هست؟ نیست.

شهریور گذشته که رفتیم کنسرت ناظری در تهران - که چه کنسرت رفتن عجیبی هم شد - بیرون سالن، بعد از برنامه، یک گروه موسیقی خیابانی برنامه اجرا می‌کردند، درست جلوی در خروجی وزارت کشور. از ساختمان که آمدیم بیرون، سروصدایشان می‌آمد. آهنگ‌های محلی می‌زدند اگر درست یادم باشد، منتها بدقواره. هر جا و وقت دیگری اگر بود شاید حوصله‌شان را داشتم غیر از آن جا و آن موقع. بعدها فکر کردم چرا ایراد گرفتم به کارشان؟ چه حقی داشتم اصلا؟ من امکان دو ساعت لذت بردن از موسیقی دل‌خواهم را داشتم که دیگر تمام شده بود. شهر موسیقی گوش‌خراش نامیزان هم دارد و من اگر چاره‌ای برای رفع حاجت این آدم‌ها ندارم، حق خوش نداشتن حضورشان را اصلا ندارم. یک بار برای سارا هم حسابی از این قبیل روضه‌ها خواندم که شهر مال همه است و چه ایرادی دارد کسی شب را در پیاده‌روی خیابان خانه‌ی تو، درست پایین ساختمانت، بخوابد؟ ... تبدیل به یکی از آن بحث‌های مفصل‌مان شد که امیدوارم اثرش روی او نمانده باشد.

روی پل چارلز و البته جاهای دیدنی دیگر پراگ، گداها با حالت عجیبی روی زمین زانو می‌زنند و نیم‌خیز دست جلوی مردم دراز می‌کنند. این تصویر را نمی‌شود گذاشت و با روح‌نوازی معماری شهر خوش بود. حتی مدتی بعد از آن لحظه‌ی روبه‌رو شدن با این تصویر، بازمی‌گردد و درگیرت می‌کند. تلاش می‌کنم بگردم و روی روشن این تصویر را هم ببینم...




۱ ۱۱ مارس ۱۶ ، ۱۸:۴۵

من یک کتابی را چند ماه پیش دست گرفتم و بعد از خواندن حدود شضت صفحه، دیدم نمی‌توانم ادامه‌اش دهم. نمی‌کشیدم. ول شد تا فرصت مناسب پیدا شود. از همان قدری که از کتاب فهمیده بودم، از همان حال و هوایی که برایم ساخته بود و از بازگشتن‌های مکرر به صفحه‌های قبل می‌دانستم که حالاحالاها این فرصت مناسب پیدا نمی‌شود. با خیال جمع، با خودم نبردمش ایران و ماند بین وسایل کمتر مورد نیاز. ماند تا این بار که برگشتم و فکر کردم اگر حالا نخوانمش پس کی؟ اتفاقا برخلاف نوشته‌ی پشت جلد، اصلا توصیه نمی‌کنم «هرچه خواندنی توی دستتان است بگذارید زمین و آخرین انار دنیا را بردارید». این کتابی نبود که هر وقتی بشود خواند. می‌شد توی مترو یا اتوبوس بین شهری خواند یا موقع انتظار برای انجام کارهای اداری یا بین کارهای روزانه‌ی زیاد در توقفی خیلی کوتاه در یک کافه. ولی اتفاقا همین وقت‌ها فقط برای من جواب می‌داد. این کتابِ قبل از خواب من نبود! مال وقتی نبود که ذهن بتواند بعدش هر کاری دلش خواست بکند. باید آن‌قدر شلوغی شهرها و رفتن‌ها و گفتن‌های زندگی زیاد می‌بود تا من کتاب را تحمل کنم. ولی همه چیز دست آدم نیست. نمی‌دانی وقتی کتاب را شروع کرده‌ای قرار است جنگ همه‌ی دنیا را بردارد و اتفاقا چه وقتی مناسب‌تر از این موقع برای خواندن این کتاب؟ برای ذهنی - که به راحتی می تواند تسلیم عادی شدن مرگ یا تصویرسازی رسانه‌ی مغرض شود - چه قلمی شفاف‌تر از این می‌تواند از جنگ و سریاس‌ها بنویسد؟ 

۰ ۰۸ دسامبر ۱۵ ، ۲۳:۰۴

کیمیا از درس‌هایی که خوانده بود می‌گفت و جواب سوال‌های مرا می‌داد. می‌گفت چشم‌ها عادت دارند بالا را خالی و باز ببینند و پایین را پر و شلوغ.


عصر یک روز هنری

عصر نیمه‌بارانی تورنتو از پنجره‌ی خانه سارا

این روزهای هنری مصادف شدند با Steal Like An Artist - Austin Kleon (ترجمه شده به: مثل هنرمندها بدزدید).

۰ ۰۲ دسامبر ۱۵ ، ۰۷:۰۱