دل آدم میخواهد بداند قصهی نوشته شده یا حتی قصهای که در حال نوشته شدن است با نویسنده چه میکند.
«کافکا در کرانه» تمام شد، در یک عصر پاییزی نسبتا گرم. البته داستان کافکا تامورا در ماه جون اتفاق افتاده که هوا گرمتر از اینها بوده. همین اول بگویم که همچنان سر حرفم هستم که قصهای را که میشود در ۶۰ صفحه بست چرا ۶۰۰ صفحه طول میدهی آقای نویسنده؟ حالا ۶۰ هم نه، مثلا ۲۰۰. خلاصه اینکه طول قصه - مشخصا منظورم پرداختن به جزئیات است - جذابیتش را برای من واقعا کم میکند، قدرتش را میگیرد، حتی نقش ذهن و خیال خواننده را در فرورفتن در داستان حذف میکند، بهخلاف تصور رایج. خوانندهی داستان ۶۰۰صفحهای مجبور است برای گم نکردن ماجرا کمتر درگیر ماجرا شود، در حالی که خوانندهی داستان ۶۰صفحهای خیالجمع است که ماجرا را گم نمیکند.
حالا بیانصافی است که من فقط این نظریهها را بعد از خواندن این کتاب بنویسم. بنابراین بیمخلفات بگویم که یک داستان خوب خواندم. اما جذابیت کتاب، آن جاهایی که علامت گذاشتهام برای برگشتن، دقیقا همان جاهایی است که انگار شخصیتها کمرنگ میشوند و خودِ خودِ موراکامی می نشیند به حرف زدن. یعنی احساس من این است که انگار کل قصه را هم نمیخواندم و به جایش یک عصر پاییزی در پراگ یا توی گرما و شرجی ماه جون تاکاماتسو، اگر دو ساعت با نویسنده مینشستم به حرف، همینها را میشنیدم ازش. لابد همین حرف معلوم میکند که من از رمان چه میخواهم!
موراکامی، جا به جا، حرفهای مهمی میزند در این کتاب، مثل آن جایی که صاحب کافه با هوشینو از بتهوون و رودولف آرشیدوک اتریش میگوید:
«اگر همه نابغه باشند که گند کار دنیا درمیآید. یکی باید مراقب باشد، باید هوای دخل و خرج را داشته باشد.»
«دقیقا. دنیای پر از نوابغ با مشکلات عمدهای روبهرو میشود.»
سر آخر اینکه میخواهم به زنهای قصههای موراکامی فکر نکنم. به توصیفهای شدیدا اضافی از ظاهرشان. معیاری ندارم برای مقایسه با سایر نویسندگان، یا نویسندگان ژاپنی یا هر چی. فقط اینکه هر جایی که زنی از راه رسید، نویسنده شروع کرد به ریزریز توصیف کردن ظاهرش و طبعا حال خوشی برایم نساخت. درخواست کنیم کمتر از این چیزها بنویسد؟