اسم که نمیشود برد، فقط اینکه باز رسید آن روزی که واقع آمد و گره خورد به خیال، خیال دور این بار.
حجم "تصادف"های این روزها خیلی بیش از درکم بوده. باید به دعا بگذرانم. اسئلک الخیر، خیلی زیاد!
ده روز محرم گذشت در حالی که با سالهای قبل خیلی فرق داشت. به ظاهر و مثل زندگی چند ماه گذشتهام خلوت بود. خلوتی که عاشورا هم تکانش نداد. همهی صداها مثل صداهای هر روز بود. از آن طرف، روز عاشورای امسال همزمان بود با بازی فوتبال ایران و کره در تهران. با وضع غریبی که ساخته بودند نهایتا بازی برگذار شد و مردم سر تنها گل بازی - که گل ایران هم بود - هم خوشحالی کردند و هم هر وقتی که دلشان خواست، هماهنگ، «علمدار نیامد» خواندند. لابد غیر از این یک ماجرا بقیهی اتفاقهای ایران هم مثل محرمهای هر سال گذشته بوده ، با تغییرهای خیلی نرم در زمان.
واقعش، چیزی که عوض شده منم، ربطی به جا و مکانم هم ندارد. هر حرفی را حوصله نمیکنم بشنوم. نصیحت و موعظه که ابدا. فایل صحبتهای محرم سخنرانی که بگوید چرا بیتوجهید به احکام را بیمعطلی قطع میکنم و میروم سراغ کار دیگری. موقع غذا خوردن و فقط چند دقیقه ویدیوی دستهی منهتن را نگاه میکنم آن هم از سر کنجکاوی. اعتراض - ولو نرم - میکنم به کسی که میگوید حسین بن علی گفت برای اصلاح امت جدم «قیام» کردم. با وسواس زیارت عاشورا را میخوانم، آن هم فقط یکبار در تمام این ده روز، و همان یکبار هم غصهام میشود از وضعی که گرفتارش هستیم.
پارسال «شهید جاوید» را خواندم و سال قبلش «فیض الدموع». امسال سروش و باز احمد قابل. قابل گریهام میاندازد. نزدیک سالگرد وفاتش هستیم، ۱ آبان.
گاهی که مرگخواهی به سراغم میاد، لیست to-read در Goodreads خیلی سریع دنیا و مافیها رو خواستنی میکنه. این رو اتفاقی فهمیدم. به اندازهی زمان خواندن نخواندههای لیستی که مرتب هم طولانیتر میشه، زنده موندن رو با تمام جانم میخوام. نمیدونم واقعا این حس رو تا کی خواهم داشت و تا کی خواندن لذتبخش خواهد موند برام.
امشب اتفاقی به این کتاب برخوردم و خیلی بیصبرم برای خوندنش:
The Shepherd's Life: A People's History of the Lake District - James Rebanks
آنجایی که مریم میگوید «کاش پیش از این مرده بودم و بهکلی فراموش شده بودم»، از آن زمان چقدر طول کشید تا ندایش دادند؟ خواننده نمیداند بر جسم و روان مریم چه گذشته که این جملهی عجیب را به زبان آورده و پس از آن چقدر در این حال مانده. اما، آیهی بعدی اینطور شروع میشود: «فَنَاداها ...». میگوید که این فاصلهی زمانی اینقدر است: فـَ .
میخواهم بدانم، به زمانی که ما حساب میکنیم، این فـَ چقدر است.
۲۳-۲۴ مریم
لذت میبرم از دیدن آدمهایی که پیگیر یاد گرفتناند. اینکه به واسطهی سختی و مرارتی که متحملاند، کشف میکنند و یاد میدهند و جهان را جای بهتری میکنند. چه چیزی بهتر از این؟ میدانم برای همه لحظههای ناب درس گرفتن از خوب و بد و سخت و آسان زندگی هست. اما بعضیها حساسترند و بیشتر مترصد فرصت آموختن.
عمر شاید به قد این درس گرفتنها کش بیاید یا درس گرفتنها به قد عمر. کاش اگر زود یاد نمیگیریم، تا یاد نگرفتهایم فرصت و توان درس آموزی باشد.
هر بدحالیای را خوب میکند. محسوس یا نامحسوس، عیان یا نهان، اینها جزئیات است و فرقی هم ندارد. من به هر بدحالی زندگی سیوسه سالهام که نگاه میکنم، خوبش کرده.
از اولین چیزهایی که در زندگی "کشف" کردهام این بوده که مغز/ذهن چقدر - به تعبیر خودم - کودک است. چه زود خوب میشود. واضح است که مشاهدهپذیر فقط مغز/ذهن خودم بوده است. تا مدتها بعد از این "کشف" از هر غصه و ناراحتیای راحت میگذشتم. باور کرده بودم که این بدحالی موقت است و به زودی اتفاق خوبی خواهد افتاد که اوضاع را بهسامان کند. همین هم بود تا رسید به کشدارترین سختی زندگی که انقلابیترین احوال را برایم ساخت. یک منحنی که به نرمی، با افتوخیزهای ظریف، صعود میکرد افتاد ته چاه و همه چیز زندگی به هم ریخت. اولین درس این بود که همیشه قرار بر صعود نرم و راحت نیست. ذرهذره از آن موقع تا حالا، که دو سال و نیم گذشته، هر درس کوچکی را که از مشاهدهی درون و بیرونم - به خیال خودم - گرفتهام نوشتهام. گاهی روزی دو سه بار دست به نوشتن میشدم و گاهی هفتهها میگذشت و حرفی نبود. همهی این نوشتهها البته شخصی بود. برای جهان هم فرقی نداشته البته که بر روان من چه میگذرد. دانهدانه بدیهای وجودم رو میآمد و ذوق میکردم از "کشف"های جدید و مینوشتمشان. شبی را یادم است که از استیصال و خستگی افتاده بودم روی کاناپه و بین خواب و بیداری غرور را کشف کردم. از ذوق گریهام گرفت.
حالا هم حرف جدیدی نیست. درمان دست اوست. هر بدحالیای را خوب میکند.
ذکر «انی غریب» به لب گرفته باشی و بخوانیش که «فانی قریب». غیر آمرزش چه میخواهد دل تنگِ پلیدِ بندهی غریبش؟
تاریک بود و سرد و خلوت، با توفانی که گاه بالا میگرفت و گاه مختصر رخصتی میداد. کسی با شادی فراوان، با ذوق و برقی در چشمها و قندی که در دل آب میشد و حتی دلریختنی شبیه آنچه عشاق -به سختی- توصیف میکنند، تندتند در راه تاریک سرد خلوت قدم برمیداشت. دنیا کمی در دستش بود و بسیاری نه. برای آن کم و آن بسیار شکر میکرد. تمام دلیل شادی و ذوق و برق و قند و دلریختناش همین اندک توان شکر بود.
شرمنده شدن یعنی حواسم به زمان نیست. یعنی نجنبیدهام و فردا رسیده و دیگر تاب نگاه کردن در رویش را ندارم. یک آدم معمولی تاب چند تا شرمندگی در طول روز را دارد؟