یکبار جایی وسط فیلم چنان ضربان قلبم بالا رفت که احتمال مرگ هم دادم. به خیر(؟) گذشت. تمام که شد، ذهنم هنوز توی آن فضا بود، نه فقط قصه، که کل آن شهر حتی. با روشن شدن چراغهای سالن، عجیب نبود که تعجب کردم از کلمات بیگانهای که دور و برم میشنیدم. کلماتی که فارسی که هیچ، انگلیسی هم نبودند که حداقل بفهمم. فیلم کار خودش را کرده بود.
یک چیزی برایم سوال است. چرا فرهادی خواست به جای رعنا به عماد بپردازد؟ قصه چرا فقط، و تاکید میکنم فقط، قصهی عماد بود؟ این اصلا ضعفی برای فیلم نیست به نظر من. شنیده بودم جسته گریخته در نقدها که به شخصیت رعنا چندان پرداخته نشده. شکی نیست که فرهادی هم این را میدانسته. دور نگه داشتن رعنا از جریان اصلی داستان برایم عجیب و حتی جذاب بود.
۰
۱۵ ژانویه ۱۷ ، ۰۱:۰۴