دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۳ مطلب در دسامبر ۲۰۱۵ ثبت شده است

هیچ‌کس به نفع دو روز رصد رفتن در این شرایط رای نمی‌داد. یک تصمیم آنی بود. ساتیا اتفاقی مرا دید که توی پله‌ها با تلفن مشغول‌ام. تا وقتی به آهستگی از پشت سر صدایم کرد، متوجه نشدم که این همه وقت منتظر من بوده. گفت رصد تخصصی داریم که بیشتر هم به عکاسی می‌گذرد. می‌رویم کویر مصر...

دنبالم می‌گشته که خبرم کند. گفت تا فردا عصر جواب بدهم. برگشتم پشت میزم، فکرها جمع نمی‌شدند. فقط رسیدم ببینم که قول و قراری برای آخر هفته نداده باشم. بیرون رفتم و تلفن زدم و گفتم می‌آیم، سخن‌رانی‌های پنج‌شنبه‌ی کنفرانس هم هیچ.

مدت‌هاست چشم من مدام به آسمان این سرزمین است، به ابر و باران و برفش. از آخرین رصد، شهاب‌باران تابستان روستای کوشکو، خیلی گذشته. (آن‌قدر که مجبور شدم اینترنت را بگردم تا اسم روستا یادم بیاید.)

خیلی هی نگاهش کردم که کاش ابر شود، ببارد، بچه‌های کوچک چه کنند؟ و بعد، دیشب، از مترو که بیرون آمدم دیدم زمین سفید است. دیدم چه ذوقی دارد نگاه کردن به ذوق آدم‌ها از دیدن برف، به ذوق دو دختری که بی‌خیال سرما و گیر نیامدن ماشین و دیرهنگامی شب، ایستاده‌اند و در برف با سرو سپیدپوش سلفی می‌گیرند.

۰ ۱۵ دسامبر ۱۵ ، ۲۲:۲۶

من یک کتابی را چند ماه پیش دست گرفتم و بعد از خواندن حدود شضت صفحه، دیدم نمی‌توانم ادامه‌اش دهم. نمی‌کشیدم. ول شد تا فرصت مناسب پیدا شود. از همان قدری که از کتاب فهمیده بودم، از همان حال و هوایی که برایم ساخته بود و از بازگشتن‌های مکرر به صفحه‌های قبل می‌دانستم که حالاحالاها این فرصت مناسب پیدا نمی‌شود. با خیال جمع، با خودم نبردمش ایران و ماند بین وسایل کمتر مورد نیاز. ماند تا این بار که برگشتم و فکر کردم اگر حالا نخوانمش پس کی؟ اتفاقا برخلاف نوشته‌ی پشت جلد، اصلا توصیه نمی‌کنم «هرچه خواندنی توی دستتان است بگذارید زمین و آخرین انار دنیا را بردارید». این کتابی نبود که هر وقتی بشود خواند. می‌شد توی مترو یا اتوبوس بین شهری خواند یا موقع انتظار برای انجام کارهای اداری یا بین کارهای روزانه‌ی زیاد در توقفی خیلی کوتاه در یک کافه. ولی اتفاقا همین وقت‌ها فقط برای من جواب می‌داد. این کتابِ قبل از خواب من نبود! مال وقتی نبود که ذهن بتواند بعدش هر کاری دلش خواست بکند. باید آن‌قدر شلوغی شهرها و رفتن‌ها و گفتن‌های زندگی زیاد می‌بود تا من کتاب را تحمل کنم. ولی همه چیز دست آدم نیست. نمی‌دانی وقتی کتاب را شروع کرده‌ای قرار است جنگ همه‌ی دنیا را بردارد و اتفاقا چه وقتی مناسب‌تر از این موقع برای خواندن این کتاب؟ برای ذهنی - که به راحتی می تواند تسلیم عادی شدن مرگ یا تصویرسازی رسانه‌ی مغرض شود - چه قلمی شفاف‌تر از این می‌تواند از جنگ و سریاس‌ها بنویسد؟ 

۰ ۰۸ دسامبر ۱۵ ، ۲۳:۰۴

کیمیا از درس‌هایی که خوانده بود می‌گفت و جواب سوال‌های مرا می‌داد. می‌گفت چشم‌ها عادت دارند بالا را خالی و باز ببینند و پایین را پر و شلوغ.


عصر یک روز هنری

عصر نیمه‌بارانی تورنتو از پنجره‌ی خانه سارا

این روزهای هنری مصادف شدند با Steal Like An Artist - Austin Kleon (ترجمه شده به: مثل هنرمندها بدزدید).

۰ ۰۲ دسامبر ۱۵ ، ۰۷:۰۱