دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آدم‌ها» ثبت شده است

خواندن «کیمیای سعادت» خیلی وقت گرفت، به‌خصوص جلد دوم و چند فصل آخرش. بعدش رفتم سراغ فصل چهارم احیاء العلوم که هنوز تمام نشده. غزالی را هم سروش توی زندگی‌ام انداخت.

خیلی خوب روزی را که بابا کیمیای سعادت را خریده بود و با ذوق توی کتاب‌خانه‌اش گذاشت یادم است. اسم کتاب برای ده-دوازده سالگی‌ام جالب بود ولی کتابِ "سن من" نبود. بزرگ‌تر هم که شدم باز دستش نگرفتم، تا آن سر دنیا، سی و پنج سالگی، کمی کوچک‌تر از سن بابا وقتی کتاب را می‌خواند. به نسل‌هایی که این حرف‌ها را شنیده‌اند فکر می‌کنم و راه و چاه‌هایی که در طول و عرض تاریخ و جغرافیا باز کرده و هم‌چنان خواهد کرد.   

۰ ۲۷ نوامبر ۱۸ ، ۱۹:۱۴

دوباره رفتم سراغ سروش، این بار کتاب‌هایش. تا الان به ترتیب، اخلاق خدایان، بسط تجربه‌ی نبوی، حدیث بندگی و دل‌بردگی، رازدانی و روشن‌فکری و دین‌داری، نهاد ناآرام جهان و اوصاف پارسایان. بسیاری از حرف‌هایش همان‌ها بود که در سخن‌رانی‌های پارسالش شنیده بودم. کتاب‌ها عمدتا نظرات دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ اویند و سخن‌رانی‌ها به فراخور مخاطب و حوادث روز بسط بیشتری داشتند. برایم جالب بود که اصل و اساس حرف‌های بدیعش، آن‌ها که محصول فکرش هستند، در این سال‌ها تغییری نیافته. شنیدم که اخیرا هم کتابی در ایران چاپ شده با عنوان «حدیث نواندیشان دینی - یک نسل پس از عبدالکریم سروش» از هادی طباطبایی. به آراء آرش نراقی، سروش دباغ و ابوالقاسم فنایی می‌پردازد. 

یک جایی در حدیث بندگی و دل‌بردگی - که درباره‌ی دعاست - دعا را [تنها؟] ابزار مستقیم ما برای شناخت خدا معرفی می‌کند. چیزی که دست هر بنده‌ای مستقل از منبع شریعت و رسول است، گرچه که توفیق دعا کردن از خود خداست. می‌گوید که دعا ابزار شناخت ماست از خدا از آن‌جا که راه ارتباط است. ابزار شناخت را که به شیوه‌های مختلف به کار بگیری، از جهات مختلف به شناختش می‌پردازی. انگار نشسته‌ای روبه‌رویش و به شیوه‌های مختلف هی حرف می‌زنی .. و البته که هدف همان حرف زدن است و باقی بهانه.

۰ ۰۷ می ۱۸ ، ۲۰:۱۵

سروش در طول حدود یک سال گذشته، سی جلسه سخنرانی با موضوع «سلوک دین‌دارانه در جهان مدرن» داشته. از دوچرخه‌سواری‌های تابستان شروع کردمشان و امشب تمام شد. رمانتیک‌گویی بی‌مناسبت است. ابراز شادی و شکر آن چیزی است که بایدی درش می‌بینم. لحظه‌های بی‌بدیل زیادی برایم ساخت. نگاه‌های جدیدی به عقلم داد. از چیزهایی گفت که هیچ از آن‌ها نمی‌دانستم و از چیزهایی دیگر که اندیشیده بودم. 

می‌پرسم با قبل از شنیدن او چه تفاوتی دارم؟ آرام‌گرفته‌ترم و این ذره‌ای شباهت به زیستنِ با ایمان و یقین بیش‌تر ندارد. این آرام‌گرفتگی، اگر شبیه چیزی باشد، به گمانم اقرار به نادانی است. اقرار از قرار می‌آید؟ نمی‌دانم. شعر مناسبتی بخوانم؟

جمله‌ی بی‌قراریت از طلب قرار توست         طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

شاید کمی شبیه حال توصیف‌شده را به خود گرفته‌ام.


عمر پرثمرش دراز و تن و جانش سلامت!

۰ ۰۲ فوریه ۱۸ ، ۰۰:۳۷

اسم که نمی‌شود برد، فقط این‌که باز رسید آن روزی که واقع آمد و گره خورد به خیال، خیال دور این‌ بار.

حجم "تصادف"‌های این روزها خیلی بیش از درکم بوده. باید به دعا بگذرانم. اسئلک الخیر، خیلی زیاد!

۱ ۱۴ دسامبر ۱۶ ، ۲۳:۳۷

قدر یوتیوب را باید بدانم. منبع بی‌پایان سخنرانی‌ست. چندین سخنرانی از نعمان علی خان* دیده بودم جسته‌گریخته. ساده و گاهی پرتکرار و البته بامزه حرف می‌زند. سبک و سیاق مورد پسند جوان مسلمان آمریکایی. بعضی از صحبت‌هایش را چندان دوست نداشتم، آن‌ها که بیش‌تر رنگ و بوی احکام داشت و به‌وضوح برآمده از سنت و خلاصه بکن‌نکن‌طور بود. البته ایراد جدی‌ای هم نمی‌گرفتم ولی خب چیزی نبود که توصیه‌اش کنم یا دوباره وقتی بنشینم به دیدنش. مثلا حجاب.

اما اخیرا چند تا سخنرانی خوب گوش کردم ازش. این یکی در همایش RIS 2014 ارائه شده و اتفاقا به همان آیات سوره‌ی ابراهیم و داستان موسی می‌پردازد که قبلا از یاسمین مجاهد هم شنیده بودم. یک سخنرانی دیگر هم دارد که خیلی خوشم آمد و از اهمیت سعی نزد خدا می‌گوید. نعمان علی خان نظریه‌پرداز اسلامی نیست. سن و سالی هم ندارد که عمری صرف مداقه در اسلام کرده باشد. از قضا تا اوایل جوانی کاری هم چندان به کار اسلام نداشته ولی در جمعی قرار می‌گیرد که راهش را عوض می‌کند. در یک جای دیگر از غرور می‌گوید و چه به‌جا هم می‌گوید. از آن غروری که گاهی بین مذهبی‌ها می‌بینی که پناه بر خدا!

* Nouman Ali Khan

۰ ۲۴ اکتبر ۱۶ ، ۲۰:۵۵

دو نفر، این ماه‌های گذشته، خیلی به من کمک کرده‌اند. روا نیست اسمشان را نبرم. عبدالکریم سروش و یاسمین مجاهد.

سروش را راستش تقریبا جز با نظریه‌ی رویاهای رسولانه‌اش نمی‌شناختم، آن هم خیلی خیلی محدود. دوبار هم سر سخنرانی‌هایش رفته بودم در دانشگاه واترلو. موضوع بحث سخنرانی اولش را به خاطر ندارم اما بار دوم درباره‌ی فضیلت ناتوانی/نادانی صحبت کرد. سروشی که الان به واسطه‌ی سخنرانی‌های زیادی که این چند ماه در یوتیوب از او شنیده‌ام می‌شناسم، سروشی است که خیلی خیلی دوست دارم! تقریبا وضعیتم نسبت با او این‌طوری است که کم‌اهمیت‌ترین حرفی که زده را همان مهم‌ترین دلیل شهرتش می‌دانم. یعنی این آدم خیلی حرف‌های مهم و شنیدنی دارد برای منی که چگونگی و مکانیزم وحی تاثیر چندانی در زندگی‌ام - حتی زندگی معنوی‌ام - ندارد. چه چیزهایی که فقط از زبان او شنیدم و در اندیشه و دغدغه‌ی او پیدا کردم. کنجکاوی شنیدن و شناختنش را نازنین در سرم انداخت. چند ماه پیش که یک هفته‌ای خانه‌اش بودم از سروش پرسید و من حرف چندانی نداشتم. گذشت تا آمدم این‌جا و تقریبا تا توانستم از او شنیدم: تعبد و تعقل و تعصب، رابطه‌ی دعا و استجابت، یا بحث‌های اخلاقی و خیلی چیزهای دیگر. یکی از دل‌نشین‌ترین‌هایش هم چرا نماز می‌خوانم بوده. اصلا خود حرف زدن بی‌مانندش!  

یاسمین مجاهد را زودتر پیدا کرده بودم. بیش از هر چیزی از خود روزمره‌های زندگی می‌گوید. از همین سختی‌های ریز و درشت. دختری مصری-آمریکایی و البته اهل سنت. همین هم قشنگ‌ترش کرده که بخشی از زیباترین تعابیر ایمان، امید و رابطه‌ی انسان و خدا را از زبان اویی یاد بگیرم که از مذهب دیگری‌ست. آدم گناه‌کرده را به غرق شده‌ای در دریا تشبیه می‌کند که دو انتخاب دارد، غرق‌شده در ته دریا بماند یا مرواریدی صید کند و بیاید روی آب. این انتخاب دوم از قضا او را از کسی که پیش از غرق شدن بوده بالاتر می‌برد، مَثَل فاولئکَ یُبدلُ اللهُ سیئاتِهِم حسنات. قشنگ نیست این تعبیر؟ یک جای دیگر هم قصه‌ی موسی و قوم رنج کشیده‌اش را می‌گفت که در سخت‌ترین شرایط موسی به شکرگزاری دعوتشان می‌کند برای رفع رنج. کسی که این قصه را می‌شنود، جز نقلش چیزی برای گفتن نخواهد داشت.

۰ ۲۴ سپتامبر ۱۶ ، ۱۷:۳۶

پنج سال گذشت. حسرت ندیدن و نشناختن هاله - که چه عجیب و لطیف است که اغلب به نام کوچک می‌خوانندش - از آن مصاحبه‌ی تلفنی در شب قبل از فوتش به جانم افتاد. آدمی‌زاد چقدر در دنیا بالا رود تا سهمگینی درد از دست دادن پدر و رنج زندان و سختی‌های خانوادگی و لابد بیش از همه‌ی این‌ها درد وطن را به جان بکشد و این چنین آرام، بی‌بغض و سلیم حرف بزند؟ چقدر روح او کارش را کرده و بارش را بسته و آماده‌ی رفتن بود، چه خود می‌خواست، چه نه. دنیا چه چیز دیگری داشت که به او بدهد؟ 

واکنش‌ها به رفتن هاله اغلب از سر اندوهِ بر تلخی حادثه و جفای به مظلوم داغ‌دیده، یا حتی - به قول سارا شریعتی - خشم بود، که به حق هم بود. راستش، آن‌قدر از گفتار و کردارش درس اخلاق می‌توان آموخت که به گمانم حسرتِ نداشتنش ماتم بزرگ‌تری می‌طلبد. اگر یک روزی باشد که ببینمش، به او می‌گویم که همان چند دقیقه که از کلامش شنیدم چه تکانی به من داد.

برای یادآوری او نیازی به تقویم و مناسبت نیست. 

۰ ۳۱ می ۱۶ ، ۰۳:۲۲

هیچ وقتی، هیچ هیچ وقتی به اندازه‌ی این روزها دلم ایران و حتی خود تهران را نخواسته، منی که فرار می‌کنم از این شهر.

نه می‌توانم خیال کنم چه گذشته در این پنج سال و خرده‌ای و نه خیال و دانسته‌های من حتی اندکی شبیه واقعیتِ رفته بر اوست. واقعش این است که فقط سکوت کردیم این همه وقت. شاید، باور اتفاقی که افتاده بود برای خیلی‌هایمان سخت‌تر از این بود که بتوانیم بدانیم چه باید کرد. تواتر سوال «چه کار می‌شه کرد؟»، چه از سر انفعال و ناامیدی و چه به جد و برای انجام دادن کاری، بیش از هر سوال دیگری بود، حتی بیش از «چرا این‌طور شد؟» و هم‌چنان کسی نمی‌داند چرا این‌طور شد و واقعا چه باید کرد برایش. 

دوستان غیر ایرانی‌اش بهتر می‌دانستند. ما اما همیشه ترسی از بدتر کردن اوضاع با کارهای‌مان داشتیم! ترس این‌که نکند فلان باری که صدای‌مان را بلند کردیم، نامه‌ی حمایتی نوشتیم یا فلان پتیشن را امضا کردیم بهانه داده باشیم دست بازجو یا قاضی یا که و که. جایزه‌ی ساخاروف را دادند به او و ترس بزرگی را هم‌زمان به خیلی از ما که بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌آمدمان، و البته بعدتر شنیدیم که عده‌ای بابت این جایزه تازه سر لج هم افتادند. 

باور دارم که ترس بزرگ‌ترین بدبختی‌ها را به بار می‌آورد. و لابد با همین استدلال، ترس رفتن "آبرو"ی آن بازجو یا قاضی هم. 

اللهم فک کل اسیر

۰ ۲۲ آوریل ۱۶ ، ۱۴:۵۵

آ برایم یک پروژه‌ی تقریبا دو ساله بوده. یک دوست، هم‌دم و البته که یک آدم واقعی. هفته‌ی پیش خداحافظی کردیم و او رفت به شهری که هفت سال خوب را در آن زندگی کرده‌ام، با ارفاق به یک سال و نیم آخرش. چقدر این رابطه‌ی دونفره‌ای که هست با برخوردهای اولمان فرق دارد. چقدر من را عوض کرد. نشانم داد که توی هر سنی می‌شود دوست پیدا کرد و دوست ماند. که کسی که روزهای اول به زور حرفی با هم داشتیم حالا این همه از جزئیات زندگی من می‌داند.

حالا که برای چند کار اداری و برای آخرین بارها می‌روم دانشکده‌شان، یاد اولین روزهای تابستان گذشته می‌افتم که اتاقشان تنها جایی بود که در این دانشگاه داشتم. تمام این چند ماه می‌شد روی بودن و وقت داشتنش حساب کرد، که زنگ بزنم بگویم «ناهار؟ ... همین‌جوری؟ ... هوا بده، خوبه، برف، فلان ...» این روزها که می‌روم دانشگاه و او نیست، باز قصه‌ی رفتن‌ها و نپاییدن‌ها مرور می‌شود. این سال‌ها چقدر دل کندیم!

نمی‌دانم دوباره کی می‌بینمش. پیغام و پسغام و ارتباط‌های اینترنی هست و می‌دانم بی‌خبر نمی‌مانیم از هم، ولی من باز دلم آدم نزدیک می‌خواهد. با این حال، رفتن آ جور متفاوتی بود. بیشتر با حسی شبیه تمام کردن مشق واجب شب یا رساندن باری به مقصد همراه بود. برای داشتن آ شاکرم و برای این حس شیرین هم. هر چه بود فضل تو بود که این همه قشنگ قصه‌ی دوستی‌هایم را می‌نویسی.

 

۱ ۱۰ ژانویه ۱۶ ، ۲۲:۵۴
چقدر این رفتن لازم بود، همچنان که برگشتنِ چهار ماه پیش به ایران و رفتن هفت سال قبلش. (کدام‌ها را خواسته بودم؟) اصلا همه چیز را درست سر جایش گذاشته بودی؛ آن‌قدر که گاهی تردید می‌کنم در اختیار.
سه‌تایی نشسته بودیم و همه‌ی ثانیه‌هایمان پر از حرف بودند. گفت «چطوری فیزیک را با دعا reconcile می‌کنی؟» این مدل حرف زدنش! :) گفتم بگذار یک مثالی بزنم - که "جواب" مشکل جبر و اختیار خودم بوده - تا خودت کمک کنی شاید جوابت را پیدا کنیم. مثالم هم گردونه‌ی تصویر بود که نشان دهد ناظر چسبیده به گردونه زمان دارد، اما ناظر بیرون از گردونه - خدا مثلا- آزاد از زمان دستگاه گردونه است و قبل و حال و بعد تصویر را هم‌زمان می‌بیند. مخاطب من البته فیزیک بلد بود و خیلی نیاز به مثال‌های ساده نداشت، ولی خب من هنوز هم هر وقت این مثال را برای کسی می‌زنم خودم خوشم می‌آید. این البته یک ساده‌سازی درست و حسابی‌ست که ما ترسی از انجامش نداریم!
واقعیتش ولی این است که نمی‌دانم واقعا. دعا از آن مفاهیم دینی بوده که همیشه بیش‌ترین درگیری را برایم درست کرده. آن‌قدر گیرم انداخته که چاره‌ای ندیده‌ام جز این‌که بگویم اصلا خود دعا کردن را یادم بده.
۰ ۱۸ نوامبر ۱۵ ، ۰۲:۱۱