از روز اولی که آمدم، اینجا به نظرم 'یک جوری' بود. نه اینکه زمان زیادی گذشته باشد، ولی انتظار داشتم زودتر از اینها روح این شهر از غریبگی و شگفتی درآید و برایم عادی شود. همه گفته بودند پراگ زیباست، نه، فوقالعاده زیباست. دیدم عجیب تر از آن است که زیباییاش به چشمم آید؛ با این حال، نقلی بر زیبایی شهر هست؟ نیست.
شهریور گذشته که رفتیم کنسرت ناظری در تهران - که چه کنسرت رفتن عجیبی هم شد - بیرون سالن، بعد از برنامه، یک گروه موسیقی خیابانی برنامه اجرا میکردند، درست جلوی در خروجی وزارت کشور. از ساختمان که آمدیم بیرون، سروصدایشان میآمد. آهنگهای محلی میزدند اگر درست یادم باشد، منتها بدقواره. هر جا و وقت دیگری اگر بود شاید حوصلهشان را داشتم غیر از آن جا و آن موقع. بعدها فکر کردم چرا ایراد گرفتم به کارشان؟ چه حقی داشتم اصلا؟ من امکان دو ساعت لذت بردن از موسیقی دلخواهم را داشتم که دیگر تمام شده بود. شهر موسیقی گوشخراش نامیزان هم دارد و من اگر چارهای برای رفع حاجت این آدمها ندارم، حق خوش نداشتن حضورشان را اصلا ندارم. یک بار برای سارا هم حسابی از این قبیل روضهها خواندم که شهر مال همه است و چه ایرادی دارد
کسی شب را در پیادهروی خیابان خانهی تو، درست پایین ساختمانت، بخوابد؟ ... تبدیل به یکی از آن
بحثهای مفصلمان شد که امیدوارم اثرش روی او نمانده باشد.
روی پل چارلز و البته جاهای دیدنی دیگر پراگ، گداها با حالت عجیبی روی زمین زانو میزنند و نیمخیز دست جلوی مردم دراز میکنند. این تصویر را نمیشود گذاشت و با روحنوازی معماری شهر خوش بود. حتی مدتی بعد از آن لحظهی روبهرو شدن با این تصویر، بازمیگردد و درگیرت میکند. تلاش میکنم بگردم و روی روشن این تصویر را هم ببینم...