دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

امید، وقتی که زیاد یادش بودیم.

جمعه, ۲۲ آوریل ۲۰۱۶، ۰۲:۵۵ ب.ظ

هیچ وقتی، هیچ هیچ وقتی به اندازه‌ی این روزها دلم ایران و حتی خود تهران را نخواسته، منی که فرار می‌کنم از این شهر.

نه می‌توانم خیال کنم چه گذشته در این پنج سال و خرده‌ای و نه خیال و دانسته‌های من حتی اندکی شبیه واقعیتِ رفته بر اوست. واقعش این است که فقط سکوت کردیم این همه وقت. شاید، باور اتفاقی که افتاده بود برای خیلی‌هایمان سخت‌تر از این بود که بتوانیم بدانیم چه باید کرد. تواتر سوال «چه کار می‌شه کرد؟»، چه از سر انفعال و ناامیدی و چه به جد و برای انجام دادن کاری، بیش از هر سوال دیگری بود، حتی بیش از «چرا این‌طور شد؟» و هم‌چنان کسی نمی‌داند چرا این‌طور شد و واقعا چه باید کرد برایش. 

دوستان غیر ایرانی‌اش بهتر می‌دانستند. ما اما همیشه ترسی از بدتر کردن اوضاع با کارهای‌مان داشتیم! ترس این‌که نکند فلان باری که صدای‌مان را بلند کردیم، نامه‌ی حمایتی نوشتیم یا فلان پتیشن را امضا کردیم بهانه داده باشیم دست بازجو یا قاضی یا که و که. جایزه‌ی ساخاروف را دادند به او و ترس بزرگی را هم‌زمان به خیلی از ما که بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌آمدمان، و البته بعدتر شنیدیم که عده‌ای بابت این جایزه تازه سر لج هم افتادند. 

باور دارم که ترس بزرگ‌ترین بدبختی‌ها را به بار می‌آورد. و لابد با همین استدلال، ترس رفتن "آبرو"ی آن بازجو یا قاضی هم. 

اللهم فک کل اسیر

۱۶/۰۴/۲۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی