فیلمبینی در روزهای فلان
گاهی میافتم روی دور فیلمبینی. آخرین دور با Manchester by the Sea شروع شد به همراه چند فیلم ایرانی که از imv دیدم، همه هم مدتهاست که از اکرانشان گذشته البته: «متولد ۶۵»، «ایستاده در غبار»، «ملبورن»، «بادیگارد»، «حوض نقاشی»، «قصهها» و «برف روی کاجها».
از منچستر نمینویسم چون واقعا سخت است. یعنی هنوز نمیدانم چرا این فیلم خوب بود. چون حجم آواری که وسط قصه روی سر آدم خراب میشد زیاد بود یا چی؟ فیلمبین هم که کلا نیستم که نظر مهمی داشته باشم. از بین ایرانیها، «قصهها» را واقعا دوست داشتم. به هر جای فیلم که فکر میکنم پر از بازیهای درخشان و دیالوگهای تمیز است به نظرم. اما راستش امشب برای «برف روی کاجها» بود که اصلا آمدم بنویسم. بیشک که ماجرا اعصابخردکن بود. چیزی که برایم متمایزش کرد، حضور یک شخصیت (نسبتا) درست در قصه بود. بگویم که بابت گذشت این شخصیت از سر تقصیر شوهر خیانتکارش نیست که میگویم درست! ابدا. اصلا مهم هم نبود برایم که مسیر داستان چه میشود اما در عوض هر آن منتظر بودم ببینم رویا کی میافتد روی لج، خرابکاری، بیاخلاقی، فلان. تا ته قصه هم نیفتاد. دلش هم وقتی لرزید که زندگی قبلی را رسما تمام کرده بود و این چیز غریبیست، نه فقط در واقع که در قصه هم. لابد برای واقعی شدن هر قصه باید تا میشود به خاکستری بودن شخصیتها رنگ و لعاب داد. انگار مد این روزهای سینماست. گذشتهایم از دوران سیاه و سفید و حالا فقط خاکستری قابل قبول است. خوشم آمد که معادی برگشته سراغ شخصیتِ از مد افتاده. بعد هم اینکه، رویا آخرش که با دوستش بحث میکرد گفت «حقم بود که بدانم»، حرفی غیر از «میخواستم یا نمیخواستم بدانم». خوشحالم که اینطوری تمامش کرد.