دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

وقتی حواسم نبود و خودش را می‌رساند به پاهایم، از زانوها می‌گرفت و بلند می‌شد و با همان دوتا دندان کوچک زانویم را گاز می‌گرفت... همان وقت بود که دل من آب می‌شد برایش.

وقتی اولین بار ذوق کردنش از دیدنم را دیدم، تازه پنج ماهش شده بود و قرار بود من فردای آن روز از شهر بروم. دیدم انگار همه‌ی این سال‌های خوب یک طرف، این گوشه‌ی دل یک طرف. دیدم انگار که اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟ به تنهایی می‌توانست تنها دلیل نرفتن باشد. چند ماه بعد برگشتم پیششان و باز دیدم خداحافظی از این بچه سخت‌ترین خداحافظی‌ام است. تولد یک‌سالگی‌اش نبودم. از چند روز قبلش ولی همه‌ی حواسم توی خانه‌شان چرخ می‌زد. خانه‌ای که خانه‌ی دومم بود. که دوتایی چطور به کار و درس و آماده کردن خانه و غذا و بچه می‌رسند. که با آن همه وسواسی که دارد، چه لباسی تن بچه و خودش می‌کند و تزیین در و دیوار و کیکش چه شکلی است. چه رازی‌ست واقعا در علاقه‌ای که آدم به بچه‌ها پیدا می‌کند؟ از سر دوستی و خواهری با مادرش است یا غیر از آن؟ یا اگر پدرش این‌قدر برادری نکرده نبود برایم باز این بچه این‌قدر عزیز بود؟ هر چه هست، شکر بی‌حد برای داشتن‌اش.

۰ ۱۵ ژانویه ۱۶ ، ۱۶:۰۲

آ برایم یک پروژه‌ی تقریبا دو ساله بوده. یک دوست، هم‌دم و البته که یک آدم واقعی. هفته‌ی پیش خداحافظی کردیم و او رفت به شهری که هفت سال خوب را در آن زندگی کرده‌ام، با ارفاق به یک سال و نیم آخرش. چقدر این رابطه‌ی دونفره‌ای که هست با برخوردهای اولمان فرق دارد. چقدر من را عوض کرد. نشانم داد که توی هر سنی می‌شود دوست پیدا کرد و دوست ماند. که کسی که روزهای اول به زور حرفی با هم داشتیم حالا این همه از جزئیات زندگی من می‌داند.

حالا که برای چند کار اداری و برای آخرین بارها می‌روم دانشکده‌شان، یاد اولین روزهای تابستان گذشته می‌افتم که اتاقشان تنها جایی بود که در این دانشگاه داشتم. تمام این چند ماه می‌شد روی بودن و وقت داشتنش حساب کرد، که زنگ بزنم بگویم «ناهار؟ ... همین‌جوری؟ ... هوا بده، خوبه، برف، فلان ...» این روزها که می‌روم دانشگاه و او نیست، باز قصه‌ی رفتن‌ها و نپاییدن‌ها مرور می‌شود. این سال‌ها چقدر دل کندیم!

نمی‌دانم دوباره کی می‌بینمش. پیغام و پسغام و ارتباط‌های اینترنی هست و می‌دانم بی‌خبر نمی‌مانیم از هم، ولی من باز دلم آدم نزدیک می‌خواهد. با این حال، رفتن آ جور متفاوتی بود. بیشتر با حسی شبیه تمام کردن مشق واجب شب یا رساندن باری به مقصد همراه بود. برای داشتن آ شاکرم و برای این حس شیرین هم. هر چه بود فضل تو بود که این همه قشنگ قصه‌ی دوستی‌هایم را می‌نویسی.

 

۱ ۱۰ ژانویه ۱۶ ، ۲۲:۵۴

شرمنده شدن یعنی حواسم به زمان نیست. یعنی نجنبیده‌ام و فردا رسیده و دیگر تاب نگاه کردن در رویش را ندارم. یک آدم معمولی تاب چند تا شرمندگی در طول روز را دارد؟

۰ ۰۳ ژانویه ۱۶ ، ۲۲:۴۶

هیچ‌کس به نفع دو روز رصد رفتن در این شرایط رای نمی‌داد. یک تصمیم آنی بود. ساتیا اتفاقی مرا دید که توی پله‌ها با تلفن مشغول‌ام. تا وقتی به آهستگی از پشت سر صدایم کرد، متوجه نشدم که این همه وقت منتظر من بوده. گفت رصد تخصصی داریم که بیشتر هم به عکاسی می‌گذرد. می‌رویم کویر مصر...

دنبالم می‌گشته که خبرم کند. گفت تا فردا عصر جواب بدهم. برگشتم پشت میزم، فکرها جمع نمی‌شدند. فقط رسیدم ببینم که قول و قراری برای آخر هفته نداده باشم. بیرون رفتم و تلفن زدم و گفتم می‌آیم، سخن‌رانی‌های پنج‌شنبه‌ی کنفرانس هم هیچ.

مدت‌هاست چشم من مدام به آسمان این سرزمین است، به ابر و باران و برفش. از آخرین رصد، شهاب‌باران تابستان روستای کوشکو، خیلی گذشته. (آن‌قدر که مجبور شدم اینترنت را بگردم تا اسم روستا یادم بیاید.)

خیلی هی نگاهش کردم که کاش ابر شود، ببارد، بچه‌های کوچک چه کنند؟ و بعد، دیشب، از مترو که بیرون آمدم دیدم زمین سفید است. دیدم چه ذوقی دارد نگاه کردن به ذوق آدم‌ها از دیدن برف، به ذوق دو دختری که بی‌خیال سرما و گیر نیامدن ماشین و دیرهنگامی شب، ایستاده‌اند و در برف با سرو سپیدپوش سلفی می‌گیرند.

۰ ۱۵ دسامبر ۱۵ ، ۲۲:۲۶

من یک کتابی را چند ماه پیش دست گرفتم و بعد از خواندن حدود شضت صفحه، دیدم نمی‌توانم ادامه‌اش دهم. نمی‌کشیدم. ول شد تا فرصت مناسب پیدا شود. از همان قدری که از کتاب فهمیده بودم، از همان حال و هوایی که برایم ساخته بود و از بازگشتن‌های مکرر به صفحه‌های قبل می‌دانستم که حالاحالاها این فرصت مناسب پیدا نمی‌شود. با خیال جمع، با خودم نبردمش ایران و ماند بین وسایل کمتر مورد نیاز. ماند تا این بار که برگشتم و فکر کردم اگر حالا نخوانمش پس کی؟ اتفاقا برخلاف نوشته‌ی پشت جلد، اصلا توصیه نمی‌کنم «هرچه خواندنی توی دستتان است بگذارید زمین و آخرین انار دنیا را بردارید». این کتابی نبود که هر وقتی بشود خواند. می‌شد توی مترو یا اتوبوس بین شهری خواند یا موقع انتظار برای انجام کارهای اداری یا بین کارهای روزانه‌ی زیاد در توقفی خیلی کوتاه در یک کافه. ولی اتفاقا همین وقت‌ها فقط برای من جواب می‌داد. این کتابِ قبل از خواب من نبود! مال وقتی نبود که ذهن بتواند بعدش هر کاری دلش خواست بکند. باید آن‌قدر شلوغی شهرها و رفتن‌ها و گفتن‌های زندگی زیاد می‌بود تا من کتاب را تحمل کنم. ولی همه چیز دست آدم نیست. نمی‌دانی وقتی کتاب را شروع کرده‌ای قرار است جنگ همه‌ی دنیا را بردارد و اتفاقا چه وقتی مناسب‌تر از این موقع برای خواندن این کتاب؟ برای ذهنی - که به راحتی می تواند تسلیم عادی شدن مرگ یا تصویرسازی رسانه‌ی مغرض شود - چه قلمی شفاف‌تر از این می‌تواند از جنگ و سریاس‌ها بنویسد؟ 

۰ ۰۸ دسامبر ۱۵ ، ۲۳:۰۴

کیمیا از درس‌هایی که خوانده بود می‌گفت و جواب سوال‌های مرا می‌داد. می‌گفت چشم‌ها عادت دارند بالا را خالی و باز ببینند و پایین را پر و شلوغ.


عصر یک روز هنری

عصر نیمه‌بارانی تورنتو از پنجره‌ی خانه سارا

این روزهای هنری مصادف شدند با Steal Like An Artist - Austin Kleon (ترجمه شده به: مثل هنرمندها بدزدید).

۰ ۰۲ دسامبر ۱۵ ، ۰۷:۰۱

من آخر نفهمیدم واقعا با چی مشکل داشت. آمریکای شمالی بده چون مردمش دنبال پول و موقعیت اجتماعی بالاتر هستند و سیستم این امکان رو براشون فراهم می‌کنه. کانادایی‌ها شبیه ایرانی‌ها هستند چون دنبال پول و موقعیت اجتماعی‌اند و برخلاف ایتالیایی‌ها در یک چاردیواری کوچیک فان ندارند! این‌جا خونه‌ها در مقایسه با خونه‌های ایتالیایی بزرگ‌اند و معماری شهر قطعا خرابه و این به‌علاوه‌ی سیستم حمل و نقلِ گران و بد به این علته که این‌جا فواصل زیاده و زمین زیر دستشون بزرگه. (تصور این‌که این نعمت یک فضاحت محسوب می‌شه سخته واقعا.)

ولی خب همه باید مهاجرت کنند. از کشور جدیدشون هم راضی نیستند و در جواب می‌گن که «آدم مهاجرت می‌کنه که زندگیش بهتر بشه، اما این‌جا ...» جای ... همه‌ی انتقادهایی رو که به یک مملکت دارند می‌گذارند.

آدم‌ها چی می‌خوان واقعا؟ بهشت؟ فقط بهشت و اگر محل زندگی‌شون ایراد داشته باشه غمگین و به‌زور ادامه می‌دن؟ حرف برگشتن رو هم که نباید جلوشون زد. مساله این نیست که نباید انتقاد کرد یا این‌ور گل و بلبله؛ که نیست. حرفم اتفاقا اینه که واضحه که به این‌جا هم انتقاد وارده؛ چرا سرخورده می‌شین و به‌زور می‌خواین ادامه بدین؟ از اون طرف مشکل داشتن با یکی از شاخص‌ترین ویژگی‌های زندگی آمریکایی با مهاجرت به همچین جایی و انتظار زندگی بهتر داشتن جور درنمیاد.

کله‌م داغ شده بود و از خدام بود با همین انتقادهایی که به سیستم حمل و نقل و معماری داون‌تاون تورنتو داره تنهامون بذاره. می‌خواستم بعد از چند ماه که مریم رو دیدم از زندگی‌هامون بگیم. بشقابم رو برداشتم و بلند شدم و بابت غذا از مریم تشکر کردم. این‌جوری رسما اعلام شد که نظر شما محترمه ولی من طور دیگه‌ای فکر می‌کنم.

۰ ۲۷ نوامبر ۱۵ ، ۱۸:۴۱
چقدر این رفتن لازم بود، همچنان که برگشتنِ چهار ماه پیش به ایران و رفتن هفت سال قبلش. (کدام‌ها را خواسته بودم؟) اصلا همه چیز را درست سر جایش گذاشته بودی؛ آن‌قدر که گاهی تردید می‌کنم در اختیار.
سه‌تایی نشسته بودیم و همه‌ی ثانیه‌هایمان پر از حرف بودند. گفت «چطوری فیزیک را با دعا reconcile می‌کنی؟» این مدل حرف زدنش! :) گفتم بگذار یک مثالی بزنم - که "جواب" مشکل جبر و اختیار خودم بوده - تا خودت کمک کنی شاید جوابت را پیدا کنیم. مثالم هم گردونه‌ی تصویر بود که نشان دهد ناظر چسبیده به گردونه زمان دارد، اما ناظر بیرون از گردونه - خدا مثلا- آزاد از زمان دستگاه گردونه است و قبل و حال و بعد تصویر را هم‌زمان می‌بیند. مخاطب من البته فیزیک بلد بود و خیلی نیاز به مثال‌های ساده نداشت، ولی خب من هنوز هم هر وقت این مثال را برای کسی می‌زنم خودم خوشم می‌آید. این البته یک ساده‌سازی درست و حسابی‌ست که ما ترسی از انجامش نداریم!
واقعیتش ولی این است که نمی‌دانم واقعا. دعا از آن مفاهیم دینی بوده که همیشه بیش‌ترین درگیری را برایم درست کرده. آن‌قدر گیرم انداخته که چاره‌ای ندیده‌ام جز این‌که بگویم اصلا خود دعا کردن را یادم بده.
۰ ۱۸ نوامبر ۱۵ ، ۰۲:۱۱

آخرش نشد که حضوری حرف‌های ملکیان را بشنوم؛ یعنی هنوز نشده. این یکی از جمع‌وجورکننده‌ترین نوشته‌هایی بوده که خوانده‌ام. به قولی اشاره می‌کند که می‌گوید همه‌ی قضیه این است: وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَ‌ادَىٰ کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّ‌ةٍ (انعام ۹۴)

۰ ۱۶ نوامبر ۱۵ ، ۲۳:۱۳

... گفت: «ای کاش پیش از این مرده بودم و به کلی فراموش شده بودم»

فَنَادَاهَا مِن تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَ‌بُّک تَحْتَکِ سَرِ‌یًّا 

وَهُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْکِ رُ‌طَبًا جَنِیًّا 

۲۳-۲۵ مریم


۰ ۱۵ نوامبر ۱۵ ، ۰۴:۱۰