دوم شخص غایب

دوم شخص غایب

داده البته، بارها. منتها چشم دارم به چیز خاصی و حرفش را هم زده‌ام، رک و صریح، و چون داریم به آخرهای روز نزدیک می‌شویم، به عادت، بالا را نگاه می‌کنم و می‌پرسم: «از من چی می‌خوای؟» از ناتوانی شنیدن جوابش خنده‌ام می‌گیرد. همین است که بوده؛ واضح‌تر لطفا. 
۰ ۲۵ آوریل ۱۷ ، ۲۱:۴۹

از این پنجره آب پیداست، اما صدایش نمی‌رسد. صدایش گم می‌شود بین همهمه‌ی خیابان‌های شلوغ این حوالی. صدای ساکسیفون‌نواز غروب‌های روبه‌روی Roy Thomson Hall ولی تا طبقه‌ی ۱۸ام بالا می‌آید. آهنگ‌های دم‌دستی می‌زند، از جنس love story که مناسب حال عابران پرعجله است، گرچه مخاطب همیشگی ساکسیفون‌نواز همانی است که اتفاقا پولی برای انداختن توی کاسه‌ی او ندارد، خیابان‌خواب ده متر جلوتر.

گاهی فکر می‌کنم شهر چطور پاره نمی‌شود، سقوط نمی‌کند و باد، بادهایی که از یاد برده بودم چرا ما را با خود نمی‌برد؟ تورنتو برای من هر چیزی را چند برابر پررنگ و واضح می‌کند، از جمله فاصله‌ی بین آدمیان را. گرچه که این فقط ظاهر شهر است. مثل ابرهای سرگردان بین ساختمان‌های بلند این شهر، سرگردانی بین همه‌ی مردمان موج می‌زند. به اصلِ اساسِ تهِ خودِ سرگردانی که فکر می‌کنی، کیفیت یکسانی است بر آدم برج‌نشین و خیابان‌خوابِ پایین همان برج. و تازه نه فقط این، که این کیفیت همان است که بر جنوب و شرق‌نشین‌های جهان هم هست.

اعصابم به هم ریخته چون خبر بستن جمعیت دفاع از کودکان کار را خواندم. بچه‌ها فردا می‌روند درسی بخوانند و با در بسته روبه‌رو می‌شوند و سرگردان‌تر از همینی که هستند برمی‌گردند. بهانه این است که جمعیت - بعد از این همه سال فعالیت - مجوز نداشته. حقیقتا هم در مملکتی که داریم، تدریس به بچه‌ی محروم و مهاجر و بی‌سرپرست مجوز می‌خواهد، چون به هر حال همه‌مان دستی به خیر داریم و نمی‌شود نظارتی بر خیررسانی میلیونی مملکت نباشد. آن ساختاری که لنگ مهر و مجوز و امضای مدیر فلان سازمان خودمتناقض است را چرا باد با خود نمی‌برد که بچه‌ی رنج‌کشیده سرگردان‌تر از این نشود؟ قانون می‌سازیم که خدمتش را بکنیم، نه برای این‌که قانون خدمت‌گذار ما باشد.   

۰ ۲۰ آوریل ۱۷ ، ۱۷:۴۴

حرف بدیهی می‌زنم و البته بیشتر حرف‌های جهان هم بدیهی‌اند.

مفهوم «دنبال کردن ایده/سیر فکری/مقاله‌ی تخصصی/وضعیت شغلی/علایق هنری/وقایع روزمره/...» محصول به‌شدت جدید دنیای امروز است که آن‌چنان فراگیر و پرمخاطب شده که سن کمش باورناپذیر است. بحثی نیست که این مفهوم در ریشه محصول ابداع اینترنت است، اما حرفم این است که اینترنت می‌توانست همین گستردگی فعلی را داشته باشد و شبکه‌های اجتماعی رنگارنگ هم زیست فعلی را، ولی بدون امکان «دنبال کردن». یعنی این‌که من بدانم وبلاگ شما وجود دارد و هر وقت خواستم بروم سراغش و بخوانمش یا شما بدانی من عکس‌های هیجان‌انگیزم را جایی در معرض دید می‌گذارم و هر وقت خواستی بتوانی ببینی‌شان، اما هیچ‌یک درگیر «رابطه‌»ی دنبال کردن نشویم. کماکان البته وبلاگ‌ها کم‌تر از توییتر و فیسبوک و لینکدین و غیره دچار دنبال شدگی هستند. این رابطه‌ی یک یا دو طرفه رابطه‌ی جدیدی است بین آدمیان. حالا چرا اهمیت می‌دهم؟ چون رابطه به هر حال مشخصات خودش را دارد، مثلا این‌که روزی شروع یا تمام می‌شود. اگر دنبال کردنی در کار نبود و من تصمیم می‌گرفتم دیگر توییت‌های شما را نخوانم، لازم نبود مشخصا کاری انجام بدهم، همین که دیگر نمی‌رفتم روی صفحه‌ی شخصی شما کافی بود. اما حالا که در توییتر دنبال می‌کنم‌تان، لازم است بروم تقه‌ای بزنم روی دکمه‌ی Unfollow و پایان رابطه را اعلام کنم، هم‌چنان که شروعش را اعلام کرده بودم. 

۰ ۱۹ آوریل ۱۷ ، ۰۱:۲۷

حوالی ساعت ۵ پیغام می‌دهد که کارش را دارد جمع و جور می‌کند و اگر وقت دارم، برویم بیرون چیزی بخوریم. همان جای همیشگی هم‌دیگر را می‌بینیم و راه می‌افتیم سمت خوراکی‌فروشی‌ای که تازگی پیدا کرده. تا برسیم، از اتفاق‌های هفته‌مان تعریف می‌کنیم که انگار غیر از سفر کاری‌اش به لندن، بقیه‌ی اتفاق‌های هفته‌ی گذشته‌ی هر دویمان چندان جالب نیست. حال غر و نیم‌شکایت داشتیم هر دو. می‌رسیم به جای مورد نظر که غذای آماده می‌فروشد، انواع ساندویچ‌های جذاب. جلوتر از من است و سفارشش را به زبان چک دست‌وپاشکسته می‌دهد. تعجب می‌کنم که همین اندازه هم یاد گرفته در این مدت کوتاه. خانم مغازه‌دار اما چندان جالب با او برخورد نمی‌کند. تند و جدی است ولی فرصتی برای این‌که بفهمم چیزی شده یا نه نیست. نوبتم شده و به انگلیسی سفارش می‌دهم ولی خانم فروشنده چندان انگلیسی نمی‌داند. با کمک سوفی مطمئن می‌شوم که چیزی که انتخاب کرده‌ام ماست و مخلفات است و حساب می‌کنم. برخورد خانم فروشنده اما با من کاملا خوب و معمولی است و در آخر هم thank you را به زبان می‌آورد و می‌رویم بیرون. 

اتفاق عجیبی افتاده. سوفی می‌گوید بار قبل هم که آمده این‌جا، این خانم برخورد خوبی با او نکرده. موقع حساب کردن تحکم‌آمیز اشاره کرده که پول را بگذارد روی میز و از دستش نگرفته. دفعه‌ی قبل به انگلیسی سفارش داده ولی فروشنده تلاشی برای راه انداختن کارش نکرده، برعکس برخورد ملایم امروزش با من. گفت به خاطر او اصلا همین دو جمله‌ی چک را تمرین کردم که این‌بار انگلیسی سفارش ندهم!

ناراحتم و دست و پا می‌زنم دلیلی پیدا کنم که سوفی را آرام کنم. واقعیت اما این است که چه دلیلی؟ چه فرقی می‌کند مورد تبعیض دختر خاورمیانه‌ای با ظاهری شبیه ظاهر من باشد یا دوست کانادایی سفیدپوست من که کمتر کسی می‌تواند به تفاوت ظاهرش با دختران سفیدپوست اروپایی پی ببرد؟ به سوفی می‌گویم این‌جا بین شرق و غرب است؛ لابد عده‌ای متمایل به غرب‌اند و عده‌ای متمایل به شرق. "دلیل" دیگری به ذهن قفل شده‌ام نمی‌رسد... روی نیمکتی می‌نشینیم تا خوراکی‌هایمان را بخوریم. برای این‌که حال و هوا را عوض کنم، می‌گویم که امروز شروع سال نوی ماست. با هیجان می‌پرسد اول بهار رسیده؟ خوشحال می‌شوم که دختر سرزمین سوز و سرما از بهار نجومی می‌داند.  

۰ ۲۲ مارس ۱۷ ، ۰۱:۳۳

گاهی می‌افتم روی دور فیلم‌بینی. آخرین دور با Manchester by the Sea شروع شد به همراه چند فیلم ایرانی که از imv دیدم، همه هم مدت‌هاست که از اکرانشان گذشته البته: «متولد ۶۵»، «ایستاده در غبار»، «ملبورن»، «بادیگارد»، «حوض نقاشی»، «قصه‌ها» و «برف روی کاج‌ها».

از منچستر نمی‌نویسم چون واقعا سخت است. یعنی هنوز نمی‌دانم چرا این فیلم خوب بود. چون حجم آواری که وسط قصه روی سر آدم خراب می‌شد زیاد بود یا چی؟ فیلم‌بین هم که کلا نیستم که نظر مهمی داشته باشم. از بین ایرانی‌ها، «قصه‌ها» را واقعا دوست داشتم. به هر جای فیلم که فکر می‌کنم پر از بازی‌های درخشان و دیالوگ‌های تمیز است به نظرم. اما راستش امشب برای «برف روی کاج‌ها» بود که اصلا آمدم بنویسم. بی‌شک که ماجرا اعصاب‌خردکن بود. چیزی که برایم متمایزش کرد، حضور یک شخصیت (نسبتا) درست در قصه بود. بگویم که بابت گذشت این شخصیت از سر تقصیر شوهر خیانت‌کارش نیست که می‌گویم درست! ابدا. اصلا مهم هم نبود برایم که مسیر داستان چه می‌شود اما در عوض هر آن منتظر بودم ببینم رویا کی می‌افتد روی لج، خراب‌کاری، بی‌اخلاقی، فلان. تا ته قصه هم نیفتاد. دلش هم وقتی لرزید که زندگی قبلی را رسما تمام کرده بود و این چیز غریبی‌ست، نه فقط در واقع که در قصه هم. لابد برای واقعی شدن هر قصه باید تا می‌شود به خاکستری بودن شخصیت‌ها رنگ و لعاب داد. انگار مد این روزهای سینماست. گذشته‌ایم از دوران سیاه و سفید و حالا فقط خاکستری قابل قبول است. خوشم آمد که معادی برگشته سراغ شخصیتِ از مد افتاده. بعد هم این‌که، رویا آخرش که با دوستش بحث می‌کرد گفت «حقم بود که بدانم»، حرفی غیر از «می‌خواستم یا نمی‌خواستم بدانم». خوشحالم که این‌طوری تمامش کرد.

۰ ۱۴ مارس ۱۷ ، ۲۲:۳۰

یک جایی باید برسم که بگویم «چرا من؟» ندارد. «من» تافته‌ی جدابافته‌ای نیست، بی‌خطا نیست و نبوده، خمیره‌اش از چیزی غیر دیگر آدمیان نیست و قانون جهان بر او و غیر او یکسان تعلق می‌گیرد و خلاصه «چرا من نه؟»

.

این روزها ملکیان را بیشتر دنبال می‌کنم. به دنبال شفقت است بین آدمیان و می‌گوید اگر بدانیم که انسان‌ها چقدر مجبورند، شفقت ما نسبت به‌شان بیشتر می‌شود. اغلب بی‌مهری ما از سر این است که فکر می‌کنیم انسان‌ها آزادتر از این‌ها هستند. ملکیان جور عجیبی است. بیشتر حالا می‌فهمم چرا این همه طرف‌دار دارد. کمابیش از قبل اما بیشتر در همین یک سال گذشته، مثلث سروش-ملکیان-قابل خیلی روی من اثرگذار بوده. شکر برای زندگی در عصر حیات این آدم‌ها!

۰ ۲۴ فوریه ۱۷ ، ۱۴:۴۳

غلت می‌خورند و فرومی‌افتند، به آرامی. حواس را جمع کرده‌ای و غلتیدن افکار و عقایدِ یک عمر چسبیده به ذهن و ورز نخورده و الک نشده را درک می‌کنی. می‌تواند مقدمه‌ی انقلاب بزرگی باشد، گیرم که به‌هوش باشی و ناظر دقیق ماجرا. اما، انقلاب یعنی دقیقا چه اتفاقی؟ فروافتادن به قعر گم‌راهی؟ فقط اگر این باشد باید که طلب مرگ کنم قبل از اولین ثانیه‌ی آینده.

جای عجیبی، یا عجیب‌ترین جای جهان ایستاده‌ام انگار. بین شرق و غرب، بین خانه‌های واقعی و خیالی، بین روایت‌های زندگی حال نزدیک‌ترین و دورترین آدم‌هایم، بین خاطره‌های دیروزهایی که در زندگیم بوده و نبوده‌اند، وسط همه‌ی محورهای فضازمان. گاهی فکر می‌کنم قاعدتا باید بترسم از وضع پیش‌آمده. اما اسمش ترس و بزدلی است یا نهیب به‌موقع صدای درون؟ هیچ نمی‌دانم. به غریب‌ترین حالی اما نمی‌ترسم و این تنها چیزی است که این روزها از آن مطمئن بوده‌ام. نترس‌ترین روزهای پس از کودکی را زندگی می‌کنم. شکر بی‌حد! 

۰ ۰۵ فوریه ۱۷ ، ۱۵:۱۸

یک‌بار جایی وسط فیلم چنان ضربان قلبم بالا رفت که احتمال مرگ هم دادم. به خیر(؟) گذشت. تمام که شد، ذهنم هنوز توی آن فضا بود، نه فقط قصه، که کل آن شهر حتی. با روشن شدن چراغ‌های سالن، عجیب نبود که تعجب کردم از کلمات بیگانه‌ای که دور و برم می‌شنیدم. کلماتی که فارسی که هیچ، انگلیسی هم نبودند که حداقل بفهمم. فیلم کار خودش را کرده بود.

یک چیزی برایم سوال است. چرا فرهادی خواست به جای رعنا به عماد بپردازد؟ قصه چرا فقط، و تاکید می‌کنم فقط، قصه‌ی عماد بود؟ این اصلا ضعفی برای فیلم نیست به نظر من. شنیده بودم جسته گریخته در نقدها که به شخصیت رعنا چندان پرداخته نشده. شکی نیست که فرهادی هم این را می‌دانسته. دور نگه داشتن رعنا از جریان اصلی داستان برایم عجیب و حتی جذاب بود.  


۰ ۱۵ ژانویه ۱۷ ، ۰۱:۰۴
دلم می‌خواهد فکر کنم پی چیزی هستی - اگر این سوال از اساس غلط نباشد. پی رساندن من به چیزی. واقعش این است که سردرگمی‌ام بابت تکراری بودن ماجراست وگرنه که نسیمی می‌بود و می‌وزید و اثری به جای می‌گذاشت و تمام. تکرار که می‌شود، دیگر نمی‌توانی به این راحتی تحلیلش کنی چون سوال جدیدی ایجاد می‌کند: چرا تکرار می‌شود؟ جایی گیر کرده‌ایم؟ مگر این‌که بگویی «هدف» هر چه که هست، بدون گذر از این همه قصه‌ی تکراری ممکن نیست. اگر این‌طور باشد، «چرا»ی الانم هم بی‌مورد است چون وقتی رسیدیم به آن هدف، خودبه‌خود جواب داده می‌شود. 
ولی مساله‌ای هنوز هست. من چطور باید رفتار کنم؟ گیریم همه‌ی قبلی‌ها را اشتباه آمده باشم، قرار است با سعی و خطا به جواب برسیم؟ قرار است شرع مقدس را باز کنیم و خط به خط جلو برویم؟ شرع مقدس از همه چیز گفته؟ بعید می‌دانم؛ چرا باید گفته باشد؟ 

راستش، از این‌ها بزرگ‌تر هم سوالی دارم. سوال/سوال‌های بالا چقدر مهم‌اند؟ یک چاله‌ی کم‌عمق موقت است یا اوضاع بدتر از این‌هاست؟
۰ ۱۰ ژانویه ۱۷ ، ۲۲:۵۹

سروش گوش می‌کردم. درباره‌ی ختم نبوت می‌گوید: «پیغمبر در سر پیچ جهان مدرن و جهان قدیم ایستاده.»

۱ ۲۶ دسامبر ۱۶ ، ۰۱:۲۳